چهارصد و چهاردهمین کوزه عسل (خدافظی)

 

خدافظ بلاگفا

سلام میهن بلاگ!

 

چهارصد و یازدهمین کوزه عسل

به من خرده نگیر...دختر ِ خیابون ایرانی ِ تو ، گوش هاش فقط به شنیدن زمزمه آروم اذان مسجد محل عادت کرده...وقتی با جیک جیک صدتا گنجیشک پرشور ِ روی درخت جلوی خونه قاطی می شد...تحملش کمه....یه روزی پوستش کلفت می شه...تو بهش خرده نگیر...

پ.ن: نصفه شب بود ولی صدای دوپس دوپس آهنگ طبقه پایینی و جیغ های کر کننده ی زنونه تمومی نداشت...دلم فقط یکم همدلی می خواست...اما چیزی که شنیدم این بود:" تو هم یه چیزی بذار این صدا رو نشنوی!"...

چهارصدمین کوزه عسل

این روزای عزیز دم افطار و سحر این پرنده ی کوچولو رو  از دعاتون محروم نکنین...

اینجا روحتما بخونید...

سیصد و نود و دومین کوزه عسل

مهم نیست چند سال روی یه زمین بایر کار کرده باشی...مهم نیست چندتا درخت تونسته باشی توش بکاری...مهم نیست درخت هات چقدر تنومند یا حتی ظریف مونده باشن... حتی مهم نیست جقدر براش زحمت کشیده باشی... . اگه یه بار هوس شیطنت کنی و پای یکیشون آتیش بازی راه بندازی دوباره تو می مونی و زمین بایری که دیگه جون نداری از اول روش کار کنی!! انگار نه انگار که یه وقتی تلاشی کردی و درختی کاشتی....

می فهمی  چی می گم لعنتی؟؟ می فهمی؟؟

 

سیصد و هشتاد و ششمین کوزه عسل

*این که من مجبورم هر روز صبح خروس خون پاشم برم سر کار باعث شده هر بعدالظهری برام بشه بعدالظهر دلگیر جمعه که می دونم دیگه وقت استراحت تمومه!!!

*من این تئودور رو (ماچینمون رو) همیشه همون هول و هوش موسسه پارک می کنم. اونجام که یه خیابون شلوخ و پر رفت و آمد. اونوقت دیروز کلاسام تموم شده از موسسه اومده م بیرون می بینم ماشین قفل نیست دراش! اول گفتم شاید من یادم رفته. بعد که نشستم تو ماشین دیدم توی ماشین یکم خلوته انگار!!! ام پی تری فندکی مون٬ یو اس بی ۸ گیگمون٬ از این بالشت گردنیا که می ذاری پشت سرت گردنت خشک نشه(!!!)٬ واکسمون(!!!!!!!!!!!!)٬ دوتا عروسکای پشت ماشین(!!!)٬ با یه کیسه پر ظرف و قابلمه که از خونه آبجی خرسه و مامان خرسه و مادرْ همسر جان اومده بود و قرار بود برگرده٬ نیست!! یعنی دزد هم به تور آدم می خوره دزد بیشعور نفهم نخوره! لااقل بدونه چیو ببره!! اون کارت  بنزین چشمک زن رو ورنداشته ببره! یا عینک آفتابی ریبن منو!! ورداشته واکس برده!!!خاک تو سرش واقعا! آبرو هرچی دزد بود برد! فقط زد در عقب ماشین رو داغون کرد! یه جوری که بسته نمی شه!! حالا من تا ۰۸۴۵۹۸۴۵۶۹۸۹۵۸ سال دیگه نمی تونم ماشین ببرم! چون درست کردن در ماشین رفت تو برنامه های دراز مدت همسری!!!

سیصد و هشتاد و دومین کوزه عسل

 جالبه که هیشکی جوابی به سوال من نمی ده!

خوب...من که به جواب سوالم نرسیدم!!! خودتون کامنت ها رو بخونین ببینین به نتیجه ای می رسین؟؟ من نگفتم چرا اغتشاش! که خود من کسی بودم که رفتم راه.پیم.ایی انقلاب تا آزادی! دیگه فکر نمی کنم هیچ بنی بشری تو این کشور و حتی بیرون کشور باشه که ندونه چرا همه اینجوری جری شده ن و ریخته ن تو خیابونا! بعضیام هستن که سفت گوشاشونو گرفتن! بعضی دیگه هم روشونو کردن اونور دارن سوت می زنن واسه خودشون! (لطفا عقده چندین و چند ساله خودتون رو از ندیدن فیلم های طنز و دوربین مخفی ها و لحظه های خنده دار توی این چندوقته از طریق تی وی حتما خالی کنید!) سوال من اصلا این نبود! من گفتم خودمونم می دونیم تو گِلی گیر کردیم هر دو طرف که نمی تونیم ازش در بیایم! واقعا اینکه عین بچه های زبون نفهم فقط لج کنیم و یکیمون بگه: اینا تا نرن خونه هاشون ما به کشتنشون ادامه می دیم! اونطرف  هم بگه تا کل نظام ور نیوفته ما نمی ریم خونه مون! مشکل ما حل می شه؟؟ اینهمه خون به جایی می رسه؟

آقای محتذم! خانوم محترم! نیا تو شیکم من! من فقط گه گیجه گرفتم! واسه چیزی هم تبلیغ نمی کنم!!!!!! می خوام ببینم اگه الف بره و میم بیاد٬ طرفدارای الف همینکارا رو نمی کنن که میمی ها می کنن؟؟ اگه دوباره رای گیری بشه اگه باز الف رای بیاره دوباره همه آشوب نمی کنن که تقلب شده؟ اگه میم بیاد چی؟ الفی ها نمی گن تقلب شده؟ اگه این دو تا رو بذارن کنار دو تا کاندیدای دیگه معرفی کنن دوباره مردم نمی ریزن بیرون که ما رئیس جمهور منتخبمون رو می خوایم؟ اصلا دوباره همین جنگ راه نمی افته؟ می شه کلا نظام رو ور انداخت؟ نظامی که پشتوانه ش اسلامه و تشیعه؟ حالا کاری ندارم که اسلام اینا چقدر واقعیه! وقتی اینا به اعتقادات مردمه که سر پان! می شه اعتقادات مردم رو ازشون گرفت؟ اگه ر.هب.ری عذر خواهی کنه و یه قدم عقب بره مردم مصمم تر نمی شن که حالا که می شه یه قدم برداشت پس حتما می شه از قدرت هم انداختش؟ فکر می کنین میان همچین ضعفی از خودشون نشون بدن؟؟

آقا منو متهم نکنین به خط دادن! من دارم سوال می کنم! مثه این بچه ها قهر نکنیم و بگیم فقط همینی که من می خوام!! منم به شرایط موجود معترضم! منم دلم آرامش می خواد! اما نه به هر قیمتی! آره جلوی زور وایمیسم! اما اول می خوام موضعم مشخص باشه! به قول مرضیه این روزا روزای بی ثباتی عقیده س! هیشکی نمی دونه چی می خواد! یه سری که فقط تو فکر اعتراضن یه سری هم فقط تو فکر سرکوب!

زمان حضرت علی وقتی پیامبر فوت کردن٬ اونایی که تو سقیفه جمع شدن گفتن: فقط علی نه!!! نگفتن کی؟ گفتن علی نه!! ما باید بفهمیم چی می خوایم! حالا به من بگین چی می خوایم؟


همگی با هم رسیده ایم به ته بن بستی که دیوارش به آسمان می رسد...خودمان هم می دانیم چه وضعیت اسفناکی داریم٬ باز هم یقه همدیگر را چسبیده ایم! آی آدم ها...خسته نشده اید از اینهمه تقلا؟

پ.ن: سوال مرا جواب دهید...چه اتفاق خاصی بیوفتد این آشوب تمام می شود؟

۱. آقای ا.ن برود؟
۲. آقای میم بیاید؟
۳. دوباره رای گیری شود؟
۴. ر.ه.ب.ر.ی عذرخواهی کند؟؟؟
۵. کلا ما نظام را نمی خواهیم؟؟

من جوابی می خواهم که مرا قانع کند و از این سردرگمی نجات دهد! دیگر دلم تاب ندارد هر روز عکس جنازه یک هموطن را ببینم! و صبح که همسرم از خانه بیرون می رود مطمئن نباشم که شب می بینمش! به من بگویید چه می خواهیم از این اوضاع؟! تبعاتش چه می شود؟

سیصد و هشتادمین کوزه عسل

این اینترنت ذغالی نمی ذاره من بیام اینجا حرف بزنم! شایدم نباید حرف بزنم! نمی دونم!! دیروز یه پست به چه درازی نوشتم همه ش پرید!!

روزهای خوبی رو  داریم  می گذرونیم! روزهایی که عجیب توحافظه تاریخ می مونن...یه روز برای بچه هامون تعریف می کنیم چیا دیدیم. البته اگه بی قصد و غرض و بی طرفانه براش بگیم! این چندوقته پای حرف خیلی ها نشستم. خیلی آدما رو دیدم. خیلی تحلیل ها رو خوندنم. ولی چیزی که من و همه مون می بینیم تو روی هم وایسادن مردمه! وقتی انقلاب شد مردم همه یکی بودن! همه یه چیز می خواستن. می خواستن که حکومت فاسد بر سر کار نباشه! فساد اون موقع معنیش شاه بود! اما الان چی؟ مردم شده ن دو دسته و دارن همدیگه رو  تیکه پاره می کنن! و خوب...طبیعیه که هرکی این وسط  سود خودش رو می بره! هرکی منظورم چه داخلی و چه خارجیه!

بشینیم یه خرده منطقی فکر کنیم. یه خرده از تعصب زیادی دست برداریم. دوست عزیز من که میای می گی چرا نمی خوای انتخاب اون ۲۴ میلیون نفر رو قبول کنی؟ توچرا اون جمعیت عجیب راهپیمایی پریروز رو باور نمی کنی؟ چرا زد و خوردهای شهرستان رو باور نمی کنی؟ اینا صدای اعتراض مردم نیست؟ اگه ۲۴ میلیون نفر عاشق آقای الف هستن پس اینایی که صدای اعتراضشون گوش عرش و کر کرده کین؟ من به آقای میم رای ندادم! رای من آقای ر بود! اما رفتم راهپیمایی. می دونی چرا؟ چون اون جمعیت خاموش که فقط با پلاکارد و دست های بالا اعتراض خودشون رو نشون می دادن فقط یه خواسته داشتن. خیلی هاشون اصلا طرفدار آقای میم نبودن! خودم آدم های زیادی رو با دستبند سفید دیدم! و خیلی کسا رو می شناختم که طرفدار آقای ر بودن! اما اینا همه ی اینا اومده بودن که بگن ما نمی گیم آقای الف نباشه! ما می گیم تقلب نباشه! ما می گیم ما رو گوسفند فرض نکنین! ما میگیم دوباره رای بگیرین! آخه کلاهتو بکن قاضی! اگه هیچ تقلبی نشده چرا سایت روزنامه ایران نزدیک ۴ صبح نتایج را با ۲۴ میلیون برای آقای الف اعلام کرد؟ چرا ر.ه.ب.ر.ی قبل از پایان ۳ روز و تایید شورای نگهبان به اقای الف تبریکگفت؟ چرا همه راه های ارتباطی رو قطع کردن؟ درست از همون شب انتخابات! نه عزیز من. تو اگه ریگی به کفشت نباشه اینجوری دست و پات رو گم نمی کنی! پس نگوکه انتخابات منصفانه و درست بود!

داداش همسری می گفت تو این درگیری ها پلیس ضد شورش ماها رو پراکنده می کرد لباس شخصی ها می گرفتنمون زیر باتوم و مشت و لگد!

دوستم می گفت فردای انتخابات رو سه تا خانوم طرفدار آقای الف اسید ریختن که یکیشون هم الان مرده!

بعد از تموم شدن راهپیمایی مردم  رو بستن به تیر ۷ نفر کشته شده ن!

برادر دوستم از اولین نفرهایی بوده که رفته بودم باتوم گرفته بوده !اما می گفت ما فقط قرار بود مردم رو بترسونیم که شورش نکنن و نگن مملکت هرکی هرکی ه! اما یه عده ای اومدن که خودشونو گم کردن! از قدرتشون سوء استفاده کردن و هی مردم  رو کتک زدن!

دیشب همه سر بوم الله اکبر می گفتن یه  عده ریخته بودن تو جلفا بزن و بکوب راه انداخته بودن! کاملا فضا رو با چهارشنبه سوری اشتباه گرفته بودن!

توی راهپیمایی تنها چیزی که مردم هراز گاهی می گفتن الله اکبر بود. اینا بلند می گفتن الله اکبر٬ یکی کنار خیابون بلند می گفت مرض!!

این وضع مملکته؟ کشوری که مردمش همدل نباشن از هم می پاشه! می تونستن جلوی این اغتشاش رو بگیرن! اما نکردن! هنوزم می تونن اما نمی کنن!! تقصیر خودمون هم هست.  اقایون محترمی که کیوسک بسیج رو آتیش می زنی نمی دونی حق تیر دارن و می زننت؟ آقای محترم تری که قدرت باتوم افتاده دستت و بی دلیل می زنی٬ نمی دونی مردم رو جری تر می کنی؟؟ چرا یادمون رفته ماها یه ملتیم! یه کشوریم! چارلی چاپلین رو یادتونته؟ اون قسمتی بود که از شدت گشنگی طرف رو مرغ می دید!! الان همه مون هار شدیم! طرف مقابلمون رو یاد الفی می بینیم یا میمی! ماها خودمونم شعور دموکراسی نداریم! هیچ پای حرف طرف مقابلتون نشستین ببینین اصلا واسه چی به فلانی رای داده؟ مگه زوره؟ شاید دلش نخواد به کاندید شما رای بده! می دونین چندنفر رو می شناسم که می خواستن به آ قای الف رای بدن چون دختر و پسرایی رو میدیدن که شبا می ریختن تو خیابون و بزن و بکوب راه می نداختن؟؟ خودتون از آقای میم اینو ساختین که اگه بیاد حجاب رو برمیداره به کل! مگه می شه؟؟ و می دونین چندنفر دیگه رو می شناسم که به خاطر این به آقای میم رای دادن که می ترسیدن با این ادبیات آقای الف و چوبی که تو کندوی این و ان می کنه آخرش جنگ راه بیوفته؟؟ هرکسی دلیل خودش رو داره! تو رو خدا بیاین راه عاقلانه در پیش بگیریم! بهترین حرکت این چندوقته راهپیمایی ساکت و آروم پریروز بود! که اگه بازم دیوونه بازی در نمی آوردن خون و خونریزی نمی شد! هر دو طرف کرم دارن! همدیگه رو انگولک می کنن تا زد و خرد شه! بعد برن عکس بندازن از مظلومیت خودشون اشک مردم جهان رو در بیارن! آدم قلبش به درد میاد وقتی می بینه جوونای این مملکت دارن مثه گل پرپر می شن! چه اینوری چه اونوری. چرا هیشکی به داد ما نمی رسه؟؟ یعنی واقعا با ندید گرفتن این آشوبا و فیلم و کارتون و آهنگ نشون دادن جای تصویر راهپیمایی چندصد هزار نفره مشکل ما حل می شه؟

پ.ن: می دونم الان دوستان میان و می گن اینا خودشون آتیش می زنن و می ندازن گردن! من روی حرفم با دو طرفه! به کشور خودتون رحم کنید...اگه ذره ای دلتون براش می سوزه...

از اینجا: ×

از سایت یاهو! مربوط به راهپیمایی دیروزه!

کدوم کوزه عسل؟؟

شنبه 23 خرداد 88

صبح:

لای چشمام رو باز می کنم. همسری رو می بینم که داره بیصدا لباساش رو می پوشه که بره سر کار. مثل همیشه به روم لبخند می زنه. با صدای خفه ای می پرسم چه خبر؟ می خنده و می گه: خبرای خوب! خواب از سرم می پره. صاف می شینم توی تخت. "م ی ر ه ث ی ن؟" بعدها فهمیدم خنده ش یه خنده هیستریک بود. چون جمله بعدش قلب منو از جا کند! "اهمدی 18 میلیون!" توی سرم گرد و خاک بود. به خودم دلداری می دادم مثل احمق ها! – فقط 18 میلیون! حتما از نصف مجموع آراء 3 تا ک ا ن د ی د ا ی دیگه کمتره! – بقیه ی جمله ش اما..."م و ث و ی 9 میلیون، ر زا یی 400 هزارتا، کر و بی 200 هزارتا!" نگاه من مات مونده روی لبهای همسری ! نمی فهمم چی می گه. از جام می پرم و می شینم جلوی تلویزیون. همسری عصبی درو به هم می زنه و می ره!

ظهر:

باید حواسم رو از همه چیز بکنم و معطوفش کنم به رایتینگم تا 5 نمره م رو از دست ندم. ولی مگه می شه؟! میگم گور بابای 5 نمره و سر و ته رایتینگ رو هم میارم و تی وی رو روشن می کنم. این کانال، اون کانال...خبری از اعلام نتایج نیست. شبکه خبر نمودار درصدی آراء رو انداخته کنار صفحه. تی وی برفک داره و نمی تونم بخونم. فقط می بینم که خط قرمز اهمدی جلو ه...خیلی جلو ه...اس ام اس می زنم به همسری که حال و روزش رو بپرسم. تعجب نمی کنم از اینکه می بینم اس ام اسم توی هوا گم می شه و به هیچ جا نمی رسه یا نرسیده برمی گرده پیش خودم!! از ساعت 10 پنجشنبه شب اینجوری شده. هیچ خبری از م و ث و ی، ک ر و بی یا رز ایی نیست!و اینه که عجیب عجیبه! میرم تو اینترنت. سرعت؟؟؟ روز روزش این اینترنت های ذغالی سرعت نمی شناختن. چه برسه به شب تارش! شب تار...شب تار...سرم گیج می ره. چشام و می بندم و زور می زنم که بخوابم. انگار با دنیا لج کرده م و نمی خوام که ببینم...خودم رو خر می کنم...- حتما آمار تغییر می کنه...حتما تغییر می کنه...-

بعدالظهر:

تلفن خونه دو تا زنگ می خوره و قطع می شه. تو عالم خواب و بیداری درست متوجهش نمی شم. اینبار موبایلم. همسریه. صداش خسته و افسرده س. می گه کاش می شد نری امروز. می گم نمی تونم می دونی که. می گه پس زودتر راه بیوفت. شهر آشوب شده! تی وی رو  روشن می کنم. راه به راه صف های طولانی و شهرهای مختلف رو نشون می ده و آهنگ های وطن پرستانه پخش می کنه! دلم می خواد تی وی رو خورد کنم! چهره همه آدم ها رو اهمدی می بینم. انگار یه عالمه اهمدی توی صف رای وایسادن! اهمدی با کت شلوار، اهمدی با چادر، اهمدی با تی شرت، احمدی چاق، احمدی سیاه چرده!! یه عالمه اهمدی با شناسنامه به من زل زدن! صدای همسری از اونور خط می گه: شب زود راه بیوفت.اوضاع خطرناکه! به خودم میام. خفه می گم باشه...نمی دونم خدافظی می کنم یا نه...

عصر:

به سر چهارراه سرسبز که می رسم خیابون قفله...ماشین ها مورچه وار حرکت می کنن. مطمئنم خبریه.نرسیده به میدون یه عالمه پلیس و نیروی انتظامی و گارد ویژه می بینم. پیچ میدون رو که رد می کنم سر و صدا معلوم می شه. پرچم های ایران و عکس های ...(کاش می تونستم رکیکترین فحش ها رو بدم!) اهمدی توی دست هاشون می رقصه. چند نفرن؟ شاید به زور 100 تا بشن! بعید می دونم. دارم اغراق می کنم. با خودم فکر می کنم اگه هرکسی غیر این ادم بود چند نفر می ریختن بیرون و از ته دل جشن می گرفتن؟؟؟

غروب:

تو کلاس بلواس! همه عصبی و پرخاشگرن! فقط 2 نفرن که به اهمدی رای دادن!!!! خانوم "ک" میاد تو کلاس...پریشون و دپرس! همون خانوم "ک" ی که جلسه پیش با جدیت تمام می گفت اگر این آدم بیاد و اگر دوباره جنگ بشه من حتما خودم رو می کشم! شوخی نمی کرد. اون جنگ رو دیده. می گه دیگه تحملش رو نداره! همون خانوم "ک" ای که می گفت من هیچی نمی خوام! من نون شب نمی خوام! من آزادی نمی خوام! من درآمد و امکانات نمی خوام! من فقط امنیت می خوام!!
وسط کلاس وایمیسه. نگاه عمیقش رو روی تک تک بچه ها پهن می  کنه. آروم می گه: به همه تون تسلیت می گم...صدای ضعیفش میون همهمه بچه ها می چرخه و می چرخه و می چرخه...اونقدر می چرخه تا گوش همه رو کر می کنه! حرف می زنه...45 دقیقه تمام! حرف می زنه و من نمی تونم حلقه اشکم رو جز تا دم پایین ریختن نگه دارم! می گه "من امروز مرگ دموکراسی رو تو ایران با چشم های خودم دیدم!" می گه "کاش حداقل می گفتن اهمدی 18میلیون، مو ثوی 15 میلیون، رز ایی 3 میلیون، کر و بی 2 میلیون!!  آدم انقدر نمی سوخت که الان احساس می کنه شعورش رو قدر شعور جلبک هم در نظر نگرفتن!" می گه "ایران فقط 13 میلیون ترک داره! ترک هایی که تو غیرت شهره عام و خاص ان! ترک هایی که اگه اسم دیگه ای غیر از مو ثو ی جلوشون می آوردی تیکه تیکه ت می کردن!" به قول همسری کردها و سنی ها مگه ممکنه به اهمدی رای بدن؟؟؟ کسی که اوائل انقلاب کردها رو کشتار جمعی می کرده که نمیاد بشه رئیس جمهور محبوبشون!!! آخه 24 میلیون نفر؟؟ ازکجا در اومد این عدد؟؟ می گه" من از ته قلبم به کسایی که به اهمدی رای دادن تبریک می گم. چون اونها الان حس افتخار دارن و هیچ حسی تو دنیا بهتر از حس افتخار نیست. اما بالاتر از حس افتخار حس تداوم افتخاره!" می گه " من از ته قلبم امیدوارم اونهایی که امروز افتخار می کنن به انتخابشون آخر این 4 سال هم همین حس رو داشته باشن. 10 سال بعد هم همین حس رو داشته باشن. وقتی 70 سالشونم شد باز هم همین حس رو داشته باشن!!" می گه" من از خدامه که اشتباه کرده باشم! حاضرم بیام و توی رسانه عمومی از همه کسایی که به اهمدی رای دادن معذرت خواهی کنم و بگم که اشتباه کردم، اما ایران رو ویرانه نببینم!" من یخ کرد ام...من به فردایی فکر می کنم که دامنگیر من ، خانواده من، دوستای من، فامیل من، و بچه های من می شه! فردایی که می شه آینده ی همه مون. بی بی سی اعلام کرده اسرائیل نیروهاش رو برای حمله به تسلیحات هسته ای ایران آماده کرده! هیچ بعید نیست. دیگه هیچی بعید نیست...

شب:

همه جا ترافیک عجیبیه. شهر بوی دود می ده! شایدم من دارم اشتباه می کنم. شریعتی رو دارم میام بالا. تازه راه باز شده.  یکم جلوتر دوباره ماشینا قفل می شن. اروم ... آروم...چیزی که می بینم رو باور نمی کنم! مردای ریشو و پسرای بسیجی ای که تازه پشت لبشون سبز شده ردیف به ردیف وسط خیابون وایسادن! با چی؟ باتوم و شوکر!! قلبم می خواد کنده بشه! خدایا خودت بهمون رحم کن! باورم نمی شد جز توی فیلم ها این صحنه رو ببینم...آدم هایی که شاید بعضی هاشون همسایه خودت، دوست خودت، فامیل خودت باشن حالا با باتوم و شوکر و اسلحه وایسادن آماده که در صورت نیاز حسابت رو یه سره کنن! خدایا اینجا ایرانه؟ همونجایی که همیشه ادعای دموکراسی داره؟؟ همون ایرانی که توش آزادی آزادی به نافمون می بندن؟ نه! اینجا همون ایرانیه که کتیبه کوروشش شد منشور حقوق بشر و حالا همون سازمان حقوق بشر حق نداره یه شعبه توش داشته باشه! اینه ایران واقعی! برادر به برادر رحم  نمی کنه! غیرت مردونه؟؟ ها! یه موقعی وقتی یه خانوم از جلوی یه مرد رد می شد، مرد ه سرش رو می نداخت پایین! حالا ؟...نذار بگم....

باز هم شب:

می پیچم که ماشین رو بذارم تو پارکینگ. همسری رو دم در می بینم. به طرز عجیبی آشفته س! نمی دونم چرا. شاید می خوام مثه بچه ها حواسش رو پرت کنم!!! می گم چه هواییه. می خوای بریم پیاده روی یکم هوا بخوریم؟ می گه:  بچه های مردم و دارن تو خیابونا کتک می زنن ما بریم هوا خوری؟! گاهی یه حقیقت رو می دونی اما نمی خوای ، نمی تونی شنیدنش رو از دهن دیگری تحمل کنی! دلم می خواست نشنوم که همسری توی میدون فاطمی بوده و  خودش به چشم خودش دیده همه چیزو! دیده با باتوم می کوبیدن تو سر یه پسره! دیده یه خانوم رو  بی دلیل کتک می زدن و اون گریه می کرده که چرا می زنین؟؟ من که حتی شعار هم ندادم!! دیده که با همین چفیه های پاک و خداییشون(!) دستای پسرها رو می بستن به تیر چراغ برق ها! دیده باتوم و شوکر و اسلحه هاشون رو! دیده حتی اگه باتوم نداشتن چوب خشک دستشون گرفته بودن! دیده یه نفر که داشته با موبایلش عکس می گرفته بهش حمله ور شدن و ....!! آخ! اینجا ایران نیست! اینا ایرانی نیستن!! ایرانی که ما می شناختیم توش آزادی بود! سایت های کلیدی فی لت ر شدن! اس ام اس که محاله بتونی بزنی! سرعت اینترنت شده صفر! اخبار سانسور می شه! خبری از هیچکس دیگه جز لبخند فاتحانه اهمدی نیست! همه شبکه ها خوشحالن و جشن گرفته ن!!!! همه موج های رادیویی دارن از خوشی می میرن!! هیچکس هم نه کتک می خوره نه بازداشت می شه نه کشته می شه!!!! (می دونستین تهران کشته داده؟ از کجا باید بدونین؟؟؟!) همه چیز عالیه! ما هم که همه مون رفتیم پای صندوق رای که حماسه بیافرینیم و به رئیس جمهور محبوبمون رای بدیم!! خاک بر سر من اگه یه بار دیگه توی این نظام رای بدم!!!! حقا که انتخ ابا ت نبود! انتص اب ات بود!!

پ.ن: می لرزیدو برام از چوب ها و باتوم هایی می گفت که به اسم خدا و پیغمبر بالا برده بودن و ذکر پاک "یا علی" ای که به گند کشیده بودن...می لرزید و می گفت: فقط مونده بودن قرآن سر چوب هاشون کنن....!!!!

پ.پ.ن: اونایی که زبانشون خوبه اینو بخونن. سایت های ایرانی که همه شون فی لت رن! (+)

سیصد و هفتاد و دومین کوزه عسل

هفت سالم بود. از اون هفت ساله هایی که هنوز مدرسه نمی رفتن و در به در یه مدرسه خوب بودن! یادم نیست اونروز حیاط خونه چه شکلی بود اما یادمه از در ساختمون که اومدیم  تو وارد یه راهرو شدیم که سمت چپش یه اتاق بود. همه وسائل خونه رو خالی کرده بودن. نمی دونم جاهای دیگه خونه تیر و تخته ای پیدا می شد یا نه. اما می دونم که توی اون اتاق یه موکت طوسی پهن بود و روی زمین یه تلویزیون کوچیک گذاشته بودنو دو تا بچه جلوش بقچه شده بودن و میتی کومان نگاه می کردن!! من هیچی از خونه رو ندیدم چون همه حواسم به اون تلویزیون کوچولو و کارتون مورد علاقه م بود...من فقط همون اتاق رو دیدم. اتاقی که سالها اتاق مشترک من با لیلا یا مینا بود٬ بعد شد اتاق مامان و بابا٬ بعد اتاق خودم و این اواخر اتاق مامان و الان...نمی دونم دقیقا اتاق کیه. چون مامان موند و یه خونه ویلایی بزرگ و سه تا خواب که به قول خودش می تونه توشون قل بخوره! من از تمام این خونه ای که حالا آجر آجرش رو همه مون عاشقانه و غمناک دوست داریم٬ فقط همون اتاق رو دیدم...

۱۸ سال از اون روز می گذره...روزی  که واسه اولین بار پا توی خونه ای گذاشتیم که پدرم قولنامه کرده بود و قرار بود بشه "خانه ما"! خونه ای که اوائل ازش بدم میومد و هرشب خواب خونه قبلیمون رو می دیدم! یه سال با تمام وسائل زندگیمون توی زیرزمین هیئت مانند خونه مون زندگی کردیم تا طبقه بالا ساخته شه. از اون روزای عجیب تخت کوچیکم رو یادمه که یه گوشه از اون زیرزمین بزرگ گذاشته بودیمش و من عجیب به خوابیدن تو اون فضای باز عادت کرده بودم! و یه سفره صبحانه خاص که بابا پشتش نشته بود و جدا از همه وسائل صبحونه٬ اون شکرپاش قرمزش بدجور تو ذهنم مونده...و خوب...این تصویری بود که تو عالم بچگی من روی کاغذ اومد و شد بهترین نقاشی دوران بچگیم! بابایی که نمی دونم چرا٬ ولی موهاش رو از ته تراشیده بود و  یه کلاه مشکی٬ از اینایی که نقاشا دارن٬ روی سرش گذاشته بود! من ماه رمضون اون زیرزمین رو یادمه...وقتی بین خواب و بیداری صدای مامان و بابا و بچه ها رو می شنیدم و نمی دونم چه جوری می فهمیدم که الان دارن از اون کاکائو خوشمزه ها می خورن که وسطش کشمش داشت! من از اون روزا بوی خوب خاک رو یادمه که هروقت کارگرا آب می پاشیدن روی زمین ٬ بلند می شد...و اون ذوقی که از دیدن شابلون های آقای گچکار می کردم...و اون حس تعجب قوی که با دیدن حالت خوابیده نقاش روی تخته بالای نردبون بهم دست می داد٬ وقتی داشت روی سقف توی بیضی های کوچیک طرح منظره می زد! من از اون روزا اشتیاق شنا توی اون حوض ال ِ وسط حیاط رو یادمه که تا کارگرها بساطشون رو جمع می کردن و می رفتن من بدو بدو خودم و می نداختم تو حوض یه وجبی ای که تا تکون می خوردم با سر می رفتم تو فواره! :)

ما به عمق همه بچگیمون به این خونه وابسته ایم...به عمق همه خاطرات خوب و بدی که با هم و بی هم داشتیم...به عمق همه روزایی که سر به سر هم گذاشتیم٬ خندیدیم٬ گریه کردیم...یادمه اتاقم که با لیلا یکی بود خیلی اذیتش می کردم! هرچی اون تمیــــــــــــز و مرتب٬ من هپلی و اعصاب خرد کن! هرموقع هم می خواست درس بخونه من یادم میوفتاد باید آواز بخونم! :))  و هر سالی که با مینا هم اتاقی می شدم آه لیلا منو می گرفت و من از دست این پا تکون دادن های مداوم مینا عصبی می شدم و روانم پاک می شد! ... ها! یوهو یاد این افتادم که لیلا و مینا دست و پام رو می گرفتن و آستین های بولیز و شلوارم رو گره می زدن!! =))))) چقدر گریه می کردم از دستشون :)

همین خونه نازدونه بود که تو هشت سالگی من شد مخفیگاه برای بغض های بچگیم...وقتی همه اعضای خانواده م تصادف کردن و درب و داغون برگشتن تهران...اون اتاق بزرگه٬ که چند سال شد آرامشکده صورتی من٬ اون موقع استراحتگاه بابا بود که فقط می تونست دراز بکشه و از درد ناله کنه...

چه مهمونیایی کردیم تو این خونه...چه جشن عبادتی واسه من گرفتن...چقدر همیشه خونه ما پناهگاهی بود واسه دوستام...چقدر دور هم جمعشون می کردم...چقدر جشن تولد توش گرفتیم...روضه گرفتیم...نامزدی لیلا و نامزدی خودم رو توش برگزار کردیم...و خوب...تا چهل روز چقدر از سیاهپوش های پدرم پذیرایی کردیم...چقدر تو حیاطش آب بازی کردیم...توی زیر زمینش دوچرخه سواری کردیم...تو ساختمونش قایم موشک بازی کردیم...چقدر تک تک افراد فامیل با این خونه خاطره دارن!

دیشب وقتی آخرین مهمونی بزرگ رو توی این خونه دادیم و به همه گفتیم که با صفای این خونه خدافظی کنن٬ همه با حسرت به آجر آجر این ساختمون نگاه می کردن...دختردایی م با یه بغض عجیبی بهم نگاه کرد و گفت: چقدر اینجا به همه مون خوش می گذشت! و شاید این اولین باری بود که بعد از خبر قولنامه شدن خونه من به خودم جرئت دادم بغض کنم و اجازه دادم اشک توی چشمم بشینه!

ما رو مجبور کردن که ازش دل بکنیم...شاید اگه مجبور نمی شدیم این حس افسوس رو اینطور عمیق نداشتیم. به هرحال مامان دیر یا زود باید از اونجا بلند می شد. چون دیگه برای یه زن تنها اون خونه امنیت نداشت! اما این حس اجبار که فقط به خاطر خودخواهی یه سری آدمه بی عاطفه س...!!!

رفته بودم توی ایوون٬ رو به حیاط وایساده بود و موهامو داده بودم دست باد...داشتم با خودم فکر می کردم چند بار دیگه می تونم حس خوب باغچه آب دادن رو تجربه کنم؟!...

سیصد و شست و هفتمین کوزه عسل

باید تو رو پیدا کنم
                      شاید هنوز هم دیر نیست
                                                     تو ساده دل کندی ولی...


ما سه تا بودیم: من و نرگس و زهرا. نرگس که دختر عموم بود و سر کوچه اول می رسید به خونه شون و من می موندم و زهرا. ۵ سال تموم ٬ هر روز تا ساعت ۳ بعدالظهر توی مدرسه با هم هرهر و کر کر می کردیم و بعدش هم توی مسیر غش و ریسه می رفتیم و آخرشم وقتی می رسیدیم دم خونه زهرا اینا یک ساعتی سرپایی وایمیسادیم به حرف زدن! تازه یه وقتایی هم بعد اینهمه حرف من می دویدم و می رفتم خونه مون که ته کوچه بود و مامان خرسه رو از خواب بیدار می کردم و می گفتم که دارم می رم خونه زهرا اینا! ما بهترین و ساده ترین خنده ها رو داشتیم با هم. بعد از دبستان هم با هم تو یه مدرسه بودیم. چه راهنمایی چه دبیرستان. درسته که گروهای دوستیمون از هم جدا شد اما بازم ما برای هم دوستای خوبی بودیم. تا اینکه پیش دانشگاهیمون جدا شد و یه روز زهرا بهم زنگ زد که به اونی که می خواسته رسیده و دارن ازدواج می کنن! چه روز هیجان انگیزی بود...نامزدی و بعد هم عروسی ای که من نتونستم برم...خونه ش هم رفتیم با بچه ها. خونه زهرا! کی باورش می شد؟! بعد نمی دونم چرا٬ نمی دونم چی شد که همدیگه رو گم کردیم. حتی واسه عروسیم خیلی دنبالش گشتم. به همه کسایی که می دونستم ممکنه ازش سراغ داشته باشن سپردم...ولی پیداش نکردم. من واقعا گشتم! حالا بعد از اینهمه سال تونستم دیروز باهاش حرف بزنم! داشتم از ذوقم پرپر می شدم! خودش بود! همونی که با هم مسیر مدرسه تا خونه رو می خندیدیم و زنگ ها رو می زدیم و در می رفتیم و روی دیوارا با گچ نقاشی می کردیم! خود خودش بود :) حالا به طرز عجیبی دلم برای اونهمه پاکی و لطافت بچگی تنگه...چقدر احساس کثیفی می کنم...


هوا ماهه...هوا هوای قدم زدن های بی هدفه...
وقتی مجرد بودم این فصل و این هوا برای من هوای تنهایی بود...هوای بغض و سرگردونی بود...هوایی بود که منو از صبح زود تا آخر شب می کشید بیرون...بی وقفه...بدون خستگی...راه می رفتم و فکر می کردم...به چی؟ نمی دونم...
گاهی دلم برای همه غصه های پاکم تنگ می شه...


محبت می کنی٬ تلخ می شم! محبت نمی کنی٬ تلخ می شم! نگام می کنی٬ تلخ می شم! نگام نمی کنی٬ تلخ می شم! قربون صدقه م می ری٬ تلخ می شم! قربون صدقه م نمی ری٬ تلخ می شم! نازم و می کشی٬ تلخ می شم! نازم و نمی کشی٬ تلخ می شم! بغلم می کنی٬ تلخ می شم! بغلم نمی کنی٬ تلخ می شم! بام حرف می زنی٬ تلخ می شم! بام حرف نمی زنی٬ تلخ می شم!....
من و اینهمه تلخی!!!!!!! و عجیب اینجاس...که تو از مهربونی با من خسته نمی شی...آخه تو چرا انقدر ماهی؟


به من زمان بدین که خوب شم...حالم نمی دونم چرا مثه هوای این روزاس...

سیصد و شست و چهارمین کوزه عسل

حالم خوش نیست...خواهر زاده م٬ نیومده رفت! ما موندیم و یه عالمه ماسک مسخره واسه خواهر طفلکم که نفهمه نه ماه بیخودی  انتظار کشیده...نه ماه با موجودی حرف زده که قصد موندن نداشته...نه ماه به کودکی عشق ورزیده که حتی نتونست یه لحظه در آغوش بگیردش...حالم بده! مامان بیچاره موند دست تنها! ماها که هیچکدوم دلمون نیومد به اون چشمای پر از عشق و اشتیاق بگیم بیخود منتظری! به زور و بدبختی راضیش کردیم که بچه تو دستگاهه! اونم واسه این گفتیم که با یه اضطرابی ازمون می پرسید بچه م کجاس؟ همه بهش جواب سربالا داده بودن! جلوی اون پرستار احمق رو هم اگه نمی گرفتیم می رفت صاف می ذاشت کف دستش که بچه ت تا به دنیا اومد مرد! این پرستارا چی یاد می گیرن تو کلاسای درسشون؟ کسی بهشون چیزی هم از انسانیت و نوع برخورد با بیمار می گه؟ قد یه مرده شور هم نمی فهمن! طفلی خواهر معصومم! با چه عشقی می گفت از این به بعد همیشه ۱۳ بدرها تولد پسرمه! با چه جدیتی به مامانم می گفت خونه شما نمیام آخه اونجا سرده بچه سرما می خوره! به ریحانه کوچولو چی بگیم؟ ریحانه ای که چنــــــــــــــــد ماهه داره بیصبرانه انتظار داداششو می کشه! انقدر لباشو می چسبوند به دل مامانش و با داداشش حرف می زد...حالا به یه بچه ۴ ساله چطوری بفهمونیم داداشی در کار نیست؟!
خدایا می دونم صلاحی در کار بوده....خدایا می دونم رفتن این بچه از موندنش و یه عمر برچسب مریضی رو خوردن خیلی بهتر بود...اما یه مادر کی به این حرفا گوش می ده؟ دلم می سوزه...داشتم فکر می کردم اگه من جای خواهرم بودم چیکار می کردم؟ عکس العملم چی بود؟ دوست داشتم دیگران باهام چطور برخورد کنن؟ مهمتر از  همه...دلم می خواست همسرم چی بگه؟ چیکار کنه؟ داشتم فکر می کردم تو یه همچین موقعیت هایی چقدر حضور یه همسر فهمیده و با شعور نعمته! همسری که شرایطت رو درک کنه...بهت سرکوفت نزنه...خودش غمبرک نزنه و همه بار رو نندازه رو دوش تو...ارومت کنه و بهت بگه که درکت می کنه...بگه قد تو ناراحته...اما هی بغل گوشت نگه مهم نیست! چیزی نشده! حالا یه بچه دیگه!! هی سعی نکنه مشکلت روکوچیک جلوه بده! بفهمه که مشکل تو هرچقدر کوچیک برای تو یه مشکله! نمی دونم شوهر خواهرم چقدر می تونه خواهرمو آروم کنه...

به دعای همه تون نیاز داریم...همه تون....

بعدا نوشت: خواهرم فهمید...همسرش بهش گفت...

عسلی در کار نیست!

پیش اومده بود که تو دنیای وبلاگی ٬ دنیای کوچیک وبلاگی کسایی رو دیده بودم که یه شب یه خط از خودشون گذاشته بودن و شب بعد روی زندگی رو خط کشیده بودن...راسشو بگم....هیچکدوم انقدر منو تکون نداد که این !! (+)
نمی شناختمش. حتی نمی دونم این یه واقعیت تلخه یا یه شوخی بی مزه! ولی یه لحظه حالم بد شد...کی فکرشو می کنه این لحظه که داره چشمش رو هم می ذاره بازم فرصتی هست که بازش کنه؟ یا با پنبه و کافور و خاک پر می شه؟!  من چه می دونم این خطی که اینجا رج می زنم آخرین خطه یا قراره حالا حالاها دنباله داشته باشه؟! کی فکر می کنه مرگ مال خودش هم هست؟!

سهیل به من بگو...همه اون آدمایی که از توی سیاه و سفیدی عکس های عمو کریم به ما زل زده بودن هیچ فکر می کردن که یه روز تبدیل بشن به یه تیکه کاغذ؟ جوری که انگار هیچوقت نبودن! انگار هیچوقت توی این دنیا زندگی نکردن! هیچوقت آرزویی نداشتن! اشکی نریختن! لبخندی نزدن! آخ که چقدر مرگ به ما نزدیک و ما چقدر از مرگ دوریم....

دلم می خواد پشت هر خدافظی بگم: حلالم کن!

پ.ن: دلم گرفته...

سیصد و چهل و پنجمین کوزه عسل

من حرف دارم یه عالمه!
من وقت ندارم یه عالمه!
من دلم تنگه واسه اینجا یه عالمه!

:( یه عالمه!

صد و سی و دومین کوزه عسل

دلم می خواد بشینم یه دل سیر گریه کنم! اینم شانسه من دارم؟! هر روز که می گذره حالم از این کشـ ور و د و لت بیشتر به هم می خوره! یه ماه مونده به عروسیم اونوقت خیاط هنوز لباسم و نبریده! چرا؟؟ چون پارچه فروشا اعت صاب کرده ن و پارچه گیر نمی یاد! کریستالام باید هفته پیش می رسیده دستم اونوقت دیروز همه بلور فروشا اع تصاب کردن! هنوز لوازم برقی نخریدم و همش تو اضطراب اینم که اونام اعت صاب کنن! اعصابم داغونه! احساس مس کنم ما ایر انی جماعت یه مشت گوسفندیم که حتی انقدر داخل آدم حسابمون نمی کنن که وقتی می خوان یه گ...ی بخورن لااقل توجیه مون کنن! هی می گن مالیات بر ارزش افزوده خوبه! به نفعتونه! آره به نفعمونه! مخصوصا الان داریم خیلی می بینیم نفعشو!! اصلا گیرم به نفع! می شه یکی بیاد لطف کنه یه جمله بگه ما جمعیت گوسفندان مقیم مرکز رو روشن کنه؟؟!!
دیروز یکی از همکارام - که یه دختر چادری پوشیده س - می گفت تو هفت تیر از مترو که اومده بالا داشته با مامانش تلفنی صحبت می کرده. همین که قطع کرده دیده یه من ریش اومده جلوش گفته موبایلتو بده ببینم!! این بدبخت هم هول شده موبایلش و داده دست یارو! اونم تمام زیر و بم گوشیش رو اینور اونور کرده و همه عکسا و بلوتوث ها و کانتکت هاش رو چک کرده بوده! می گفت برگشتم نگاه کردم دیدم دارن از دم گوشی همه رو می گیرن!! خدایا امنیت پس کجای زندگی ماس؟؟!

از حرص و اضطراب دارم مثه بید می لرزم...

سیصد و بیست و هشتمین کوزه عسل

* وایساده بودم سر کوچه. زل زده بودم به تاریکی قیر رنگ مسیر. یه ذره نور هم نبود که دل خوش کنم به سوسو ش. صدای کارگرای اون ساختمون نیمه کاره ٬قشنگ می اومد. هیشکی نبود. پرنده پر نمی زد. خودت که دیدی. نه؟ وقتی داشتیم اون مسیر رو برمی گشتیم. اون موقع شاید اونقدرا به نظرت رعب آور نیومد. چون تعدادمون زیاد بود. اما تو اون لحظه من تنها بودم. بی هیچ پناهی. حتی موبایلمم خاموش شده بود و من هیچ امیدی نداشتم که اگه بلایی سرم بیاد بتونم با بیرون تماس برقرار کنم. تا چشم کار می کرد تاریکی ریخته بود توی اون کوچه تنگ و باریک. من اما باید می اومدم. چیزی  مجبورم می کرد. چیزی که نمی دونم چی بود! اما بد جوری دستاشو گذاشته بود پشتم و هولم می داد. گفته بودی نیا! محکم هم گفته بودی. شاید هم با یکم تشر. اما من باید می اومدم. نمی خواستم و نمی تونستم بذارم تو اون راه طولانی تاریک رو تنها بیای. دوتا قدم اومدم جلو. از روبرو هیبت دوتا مرد رو دیدم. برگشتم! صبر کردم. رفتن. دوباره...دوتا قدم جلو...صدای خنده کارگرای ساختمونی بلند شد. برگشتم!...دوباره...دوباره...دوباره... نمی دونم چند بار اون دوتا قدم رو رفتم و برگشتم. اما دیگه وقتی نبود. نگاه پسره سوپری روم سنگینی می کرد. چشامو دوختم به سیاهی کوچه. نفس عمیق کشیدم و راه افتادم. نمی دونم چی شد. به خودم که اومدم مشت هام گره کرده بود...قدم هام سنگین...تقریبا تاریکی رو می دویدم! صدای پارس سگ می اومد. هیچی دیگه نبود. هیچ اثری از بنی بشر نبود. من بودم و من! اما اومدم. ترسیدم اما اومدم. تو سرم هزارتا  فکر می چرخید. فکر تنهایی تو قدم هام رو محکم می کرد. با خودم می گفتم دختر چه کله خرابی داری! کدوم احمقی جرات می کنه تو تاریکی این کوهستان تک و تنها راه بیوفته و قدم بزنه؟! اما می دونستم...تو اعماق قلبم می دونستم که حتی اگه جلوم آتیش هم بود از وسطش می گذشتم. اون راه گذشت...اون تاریکی هم...اون تنهایی هم. من هم سالم موندم. تو هم تنها نموندی. من اما نمی دونم چرا اون لحظه ای که "مهـ..." بهم گفت:"تو این راه و تنهایی اومدی؟" توی چشمای تو دنبال تحسین می گشتم و پیدا نکردم...نمی دونم چرا توی اون لحظه به ارزش گمشده کارم فکر می کردم....نمی دونم چرا...

* خسته م...به اندازه تمام این ۲۳ سال خسته م...به اندازه تمام تلاش های واهی ای که کردم...به اندازه تمام تلاش های مفید که نکردم....خسته م...به اندازه تمام بغض هام خسته م....به اندازه تمام سکوتم خسته م....توی زندگی دردهایی هستن که هیچوقت گفته نمی شن...هیچوقت درمون هم نمی شن. کاش هیچکس ازم نپرسه چمه. هیچکس نخواد سر از کار دل خرابم دربیاره. اما کاش یه دست - فقط یه دست - آروم پشتم بشینه که یعنی من هستم! حتی اگه برام از عمق اتفاقات هم نگی باز هم من هستم. کاش انقدر نترسم از اینکه همه ازم ببُرن...انقدر نترسم از تنهایی و تنها موندن...کاش انقدر دلم رفتن نخواد...کندن نخواد...کاش پاهام بند بشه به یه جا...دلم آروم بگیره...کاش این بغض دست از سرم برداره...خسته م...روحم خسته س...خوابم میاد...خوابی به عمق یه عمر...انگار از اول زندگیم نخوابیده م...کاش بخوابم...کاش آروم بخوابم...

پ.ن: پاراگراف های بالا رو به هم ربط ندین.

پ.پ.ن: خوب می شم...من یه روز بالاخره خوب می شم...

سیصد و نهمین کوزه عسل

ا مـ ـا ن
             ا ز
                  د ل ِ
                         تــ ـنــ ـگــ ـم
                                           ! ! !