سیصد و هفتاد و پنجمین کوزه عسل

- نشست و برای خود آرام زمزمه کرد:""مه تاب" ته ِ دلش دوباره لرزید. دوباره زمزمه کرد٬ دوباره لرزید. خوشحال بود که در دلش چیزی دارد که می تواند بلرزاندش. حالا او هم برای خودش چیزی٬ رازی٬ یا کسی داشت! ...

- درویش توی چشم های علی خیره شد. تبرزین را تکانی داد و گفت:
"تنها بنایی که اگر بلرزد محکمتر می شود٬ دل است! دل ِ آدمیزاد. باید مثل انار چلاندش٬ تا شیره اش در بیاید...حکما شیره اش هم مطبوعه؟"
کریم نمی دانست "مطبوع" یعنی چه٬ اما سری تکان داد. درویش مصطفا دوباره به علی نگاه کرد. دستی به سر ِ علی کشید و  گفت :"تبرکاً" بعد دستش را به موها و ریش های سپیدش کشید.
"قبول حق...عاشقی که هنوز غسل نکرده باشد٬ حکماً عاشقه٬ نفسش هم تبرکه...یا علی مددی!" ...

 - از اتاق مثلثی که بیرون آمدم ٬ صدای درویش مصطفا همراه صدای ارگ از گوش راستم داخل شد که:
"عدل این است."
عدل را نشانم داد. دو دستی گرفته بودش. انگار آب بود. می خواست در کف ِ دستانش نگه دارد. طوری که یک قطره اش هم زمین نریزد. عدل را نشانم داد. یک چیز ِ مطبوع٬ مهیب٬ خوش بو٬ معطر٬ لطیف٬ نرم٬ خشن٬ زیبا٬ کوچولو٬ عظیم٬ دوست داشتنی٬ ترسناک٬ نمی شود نوشت. گفت:
"عدل این است...اگر از بدکار پول می گیرند٬ حکماً به نیکو کار ٬ بایستی پول بدهند...یا علی مددی!"

 

من ِ او
رضا امیر خانی
چاپ نوزدهم
انتشارات سوره مهر

 

پ.ن: انگار نه انگار که دو بار این کتاب رو خوندم! می خواستم که داشته باشمش! و می خواستم که باز هم بخونمش! عاشق تک تک شخصیت هاش و از همه بیشتر درویش مصطفا و علی ام! -شاید که نه- حتماً بهترین و تنها اتفاق خوب نمایشگاه کتاب امسال برای من همین "من ِ او" بود!

سیصد و هفتاد و چهارمین کوزه عسل

خیلی حس بدیه وقتی می بینی یه کار اشتباه کردی و سخت خودت رو شماتت می کنی و پشیمونی!

اما بدتر از اون حسیه که می دونی داری یه کار اشتباه می کنی اما با این حال بازم حماقت می کنی و بعدش نمی دونی چه جوری خودت رو تنبیه کنی!!

نامرتبط!:
حظ هم صحبتی
به حسرت ِ دلتنگی بعدش
نمی ارزد...

لینک

سیصد و هفتاد و سومین کوزه عسل

آیا با خانواده خود مشکل دارید؟
آیا می خواهید سر به تن برادرتان نباشد؟
آیا در فکر تادیب همسرتان هستید؟
آیا از دست مادر زن خود به ستوه آمده اید؟
آیا زورتان به دوست پسر قلچماقتان نمی رسد؟
آیا دنبال فرصتی برای گوشمالی دادن به همکار زیر آب زنتان می گردید؟
آیا در فکر سر به نیست کردن رئیستان هستید؟
آیا می خواهید خرده حساب های شخصیتان را با افراد زیادی صاف کنید؟
و یا اصلا آیا می خواهید خودکشی کنید؟؟؟

پس منتظر چی هستین؟؟ زل زدین به من که چی بشه؟! پاشین جمع کنین با هم بریم توچال!!! قول می دم همه چیز انقـــــــــــــــــدر طبیعی و اتفاقی به نظر بیاد که هیچکس نفهمه مقاصدی پشت این کار نهفته بوده!!!
تنها به خاطر داشته باشید هرکسی را در این کره خاکی که به شما بد کرده و از او کینه به دل دارید به همراه خود بیاورید!!!

ابتدا در کمال اعتماد به نفس ماشین را برداشته و به سمت توچال - که دقیقا هم نمی دونین کجای تهرونه! و فقط می دونین باید برین تا ولنجک!! - برانید! برایتان مهم نباشد که ۲ هفته بیشتر نیست که جرئت کرده اید تنهایی رانندگی کنید! بعد پس از رد کردن چهار راه ولنجک و دنبال کردن تابلوی توچال به میدانی برسید و گم و گور شوید! به این طریق می توانید ۲۰ دقیقه ای در خیابانهای سربالایی و تنگ و تار آنطرف ها ٬ با آدرس های اشتباهی که از افراد دریافت می کنید هی دنده عقب برید و دورهای یک فرمانه٬ دو فرمانه٬ و ۱۲۰ فرمانه بزنید! یادتان باشد قرارتان با بقیه افراد ساعت ۱۰:۳۰ باشد و شما ۱۰:۵۰ برسید! ماشین را در پایین ترین نقطه پارکینگ پارک کرده و همچون یک بز سربالایی کوه را در آفتاب بالا بروید تا به ایشان و ایشان برسید! یادتان باشد حسابی بسوزید!  بقیه اش چندان مهم نیست! چون می رسید به ۱۰ نفر دیگر که شونصد ساعت است منتظر شما هستند!

حالا همگی با هم غش غش کنان و قل قل خوران وارد رختکن شوید. نفری ۸۰۰۰ تومان سلفیده ٬ثبت نام کرده و لباس های جنگ را تحویل بگیرید!(+) کلی مصبیت کشیده و لباس ها را بپوشید! حواستان باشد رقیبتان یک جای لباس پوشیدنش بلنگد! بعد نیم ساعتی به حرف های خسته کننده راهنما گوش کنید و ۱۳۲۴۲۳  بار بشنوید که سرعت گلوله ها ۱۲۰ پاست و اگر کلاهتان را بردارید چشمتان ور می قلمبد بیرون!!  

در اینجا باید دوگروه بشوید! یادتان باشد دشمنتان حتما در گروه مقابل بیوفتد! کاورها را پوشیده و وارد زمین اصلی شوید! حالا وقت خوبی برای انتقام است! می توانید در کمال آرامش قبل از آنکه داور دستور حمله را بدهد دشمن را ببندی به آتش! بعد هم بگویی خوب آماتورم دیگه! اگر هم دیدی هوا پس است و نمی شود اینجوری حساب کسی را رسید دستور حمله که آمد می دوی پشت یک سنگر و همه ۵۰ تا تیرت را خالی می کنی روی سر فرد مورد نظر! اگر حتی یک تیر هم به بازویش بخورد کافیست به خدا! باور نمی فرمایید بیایید جای کبودی بر روی گوش٬ پشت کتف ٬ ساق پا و دو تا ران های من را مشاهده کنید!بقیه اش دیگر بستگی دارد به عرضه/عرزه/عرذه/ارضه/ارزه/ارذه ی شما! که چقدر بتوانید لت و پار کنید و لت و پار نشوید! می توانید بعضی ها را از پشت غافلگیر کرده و بازویشان را بترکانید!  خلاصه رحم نکنید! اینجا بهترین مکان برای تصفیه حساب است...زمین پینت بال توچال!! (+)

البته این را هم اضافه کنم که بعد از تمام تصفیه حساب ها می توانید خیلی راحت و در کمال پررویی خود را به خانه همان بعضی ها مهمان کرده وناهار را دست جمعی بخورید و به روی خودتان هم نیاورید که با هم چه کرده اید!!

پ.ن: بهترین اتفاق این روزهام بود! با اینکه هوا گرم بود در حد تیم های ملی! و لباس ها کلفت و حرکات ما سنگین ووحشیانه! اما عالی بود! به هرکسی که اینجا رو  می خونه توصیه شدید و اکید می کنم که حتما حتما بره و پینت بال رو تجربه کنه! حتی شده واسه یه بار در عمرتون! انگار هر توپی که آدم می زنه یه موج منفی خیلی بزرگه که از خودش دور می کنه! ماهه!

بی ربطانه: خیلی خوبه وقتی احساس می کنی بعد یه فاصله زمانی طولانی که هیشکی نبوده حرف دلت رو بهش بزنی٬ یکی پیدا بشه که با همه سکوتش٬ با همه اشتیاقش و با همه همدردی ش به نقل درد کهنه ت گوش بده و بدونی که توی دلش بهت نمی خنده! بدونی تو رو می فهمه و ناراحتیت رو درک می کنه...نمی دونم چه جوری می شه از همچین ادمی تشکر کرد...

سیصد و هفتاد و دومین کوزه عسل

هفت سالم بود. از اون هفت ساله هایی که هنوز مدرسه نمی رفتن و در به در یه مدرسه خوب بودن! یادم نیست اونروز حیاط خونه چه شکلی بود اما یادمه از در ساختمون که اومدیم  تو وارد یه راهرو شدیم که سمت چپش یه اتاق بود. همه وسائل خونه رو خالی کرده بودن. نمی دونم جاهای دیگه خونه تیر و تخته ای پیدا می شد یا نه. اما می دونم که توی اون اتاق یه موکت طوسی پهن بود و روی زمین یه تلویزیون کوچیک گذاشته بودنو دو تا بچه جلوش بقچه شده بودن و میتی کومان نگاه می کردن!! من هیچی از خونه رو ندیدم چون همه حواسم به اون تلویزیون کوچولو و کارتون مورد علاقه م بود...من فقط همون اتاق رو دیدم. اتاقی که سالها اتاق مشترک من با لیلا یا مینا بود٬ بعد شد اتاق مامان و بابا٬ بعد اتاق خودم و این اواخر اتاق مامان و الان...نمی دونم دقیقا اتاق کیه. چون مامان موند و یه خونه ویلایی بزرگ و سه تا خواب که به قول خودش می تونه توشون قل بخوره! من از تمام این خونه ای که حالا آجر آجرش رو همه مون عاشقانه و غمناک دوست داریم٬ فقط همون اتاق رو دیدم...

۱۸ سال از اون روز می گذره...روزی  که واسه اولین بار پا توی خونه ای گذاشتیم که پدرم قولنامه کرده بود و قرار بود بشه "خانه ما"! خونه ای که اوائل ازش بدم میومد و هرشب خواب خونه قبلیمون رو می دیدم! یه سال با تمام وسائل زندگیمون توی زیرزمین هیئت مانند خونه مون زندگی کردیم تا طبقه بالا ساخته شه. از اون روزای عجیب تخت کوچیکم رو یادمه که یه گوشه از اون زیرزمین بزرگ گذاشته بودیمش و من عجیب به خوابیدن تو اون فضای باز عادت کرده بودم! و یه سفره صبحانه خاص که بابا پشتش نشته بود و جدا از همه وسائل صبحونه٬ اون شکرپاش قرمزش بدجور تو ذهنم مونده...و خوب...این تصویری بود که تو عالم بچگی من روی کاغذ اومد و شد بهترین نقاشی دوران بچگیم! بابایی که نمی دونم چرا٬ ولی موهاش رو از ته تراشیده بود و  یه کلاه مشکی٬ از اینایی که نقاشا دارن٬ روی سرش گذاشته بود! من ماه رمضون اون زیرزمین رو یادمه...وقتی بین خواب و بیداری صدای مامان و بابا و بچه ها رو می شنیدم و نمی دونم چه جوری می فهمیدم که الان دارن از اون کاکائو خوشمزه ها می خورن که وسطش کشمش داشت! من از اون روزا بوی خوب خاک رو یادمه که هروقت کارگرا آب می پاشیدن روی زمین ٬ بلند می شد...و اون ذوقی که از دیدن شابلون های آقای گچکار می کردم...و اون حس تعجب قوی که با دیدن حالت خوابیده نقاش روی تخته بالای نردبون بهم دست می داد٬ وقتی داشت روی سقف توی بیضی های کوچیک طرح منظره می زد! من از اون روزا اشتیاق شنا توی اون حوض ال ِ وسط حیاط رو یادمه که تا کارگرها بساطشون رو جمع می کردن و می رفتن من بدو بدو خودم و می نداختم تو حوض یه وجبی ای که تا تکون می خوردم با سر می رفتم تو فواره! :)

ما به عمق همه بچگیمون به این خونه وابسته ایم...به عمق همه خاطرات خوب و بدی که با هم و بی هم داشتیم...به عمق همه روزایی که سر به سر هم گذاشتیم٬ خندیدیم٬ گریه کردیم...یادمه اتاقم که با لیلا یکی بود خیلی اذیتش می کردم! هرچی اون تمیــــــــــــز و مرتب٬ من هپلی و اعصاب خرد کن! هرموقع هم می خواست درس بخونه من یادم میوفتاد باید آواز بخونم! :))  و هر سالی که با مینا هم اتاقی می شدم آه لیلا منو می گرفت و من از دست این پا تکون دادن های مداوم مینا عصبی می شدم و روانم پاک می شد! ... ها! یوهو یاد این افتادم که لیلا و مینا دست و پام رو می گرفتن و آستین های بولیز و شلوارم رو گره می زدن!! =))))) چقدر گریه می کردم از دستشون :)

همین خونه نازدونه بود که تو هشت سالگی من شد مخفیگاه برای بغض های بچگیم...وقتی همه اعضای خانواده م تصادف کردن و درب و داغون برگشتن تهران...اون اتاق بزرگه٬ که چند سال شد آرامشکده صورتی من٬ اون موقع استراحتگاه بابا بود که فقط می تونست دراز بکشه و از درد ناله کنه...

چه مهمونیایی کردیم تو این خونه...چه جشن عبادتی واسه من گرفتن...چقدر همیشه خونه ما پناهگاهی بود واسه دوستام...چقدر دور هم جمعشون می کردم...چقدر جشن تولد توش گرفتیم...روضه گرفتیم...نامزدی لیلا و نامزدی خودم رو توش برگزار کردیم...و خوب...تا چهل روز چقدر از سیاهپوش های پدرم پذیرایی کردیم...چقدر تو حیاطش آب بازی کردیم...توی زیر زمینش دوچرخه سواری کردیم...تو ساختمونش قایم موشک بازی کردیم...چقدر تک تک افراد فامیل با این خونه خاطره دارن!

دیشب وقتی آخرین مهمونی بزرگ رو توی این خونه دادیم و به همه گفتیم که با صفای این خونه خدافظی کنن٬ همه با حسرت به آجر آجر این ساختمون نگاه می کردن...دختردایی م با یه بغض عجیبی بهم نگاه کرد و گفت: چقدر اینجا به همه مون خوش می گذشت! و شاید این اولین باری بود که بعد از خبر قولنامه شدن خونه من به خودم جرئت دادم بغض کنم و اجازه دادم اشک توی چشمم بشینه!

ما رو مجبور کردن که ازش دل بکنیم...شاید اگه مجبور نمی شدیم این حس افسوس رو اینطور عمیق نداشتیم. به هرحال مامان دیر یا زود باید از اونجا بلند می شد. چون دیگه برای یه زن تنها اون خونه امنیت نداشت! اما این حس اجبار که فقط به خاطر خودخواهی یه سری آدمه بی عاطفه س...!!!

رفته بودم توی ایوون٬ رو به حیاط وایساده بود و موهامو داده بودم دست باد...داشتم با خودم فکر می کردم چند بار دیگه می تونم حس خوب باغچه آب دادن رو تجربه کنم؟!...

سیصد و هفتاد و یکمین کوزه عسل

من واقعا ممنـــــــــــــــــــونم از همگی و بیسیار بیسیار مجگر می باچم!! می دونم خودتون می دونین چرا. (اَی شیطونا!) اما بازم توضیح می پراکنم!

آقا من مشعوف!  من شادمان! من در حال پرواز و جفتک اندازی در آسمون ها! من در پوست نگنجیده! من خفه شده از خوچحالی! من خرس قهوه ای! شما؟؟
باور نمی کنم که بالاخره من هم به یه گروه پیوستم که توی تقویم براشون یه روز خاص در نظر می گیرن!!خوب اینجا که همه یادشون بود من هم جزو شمع هایی هستم که باید گازسوز شم!!( اَه ببین نمی گیریا! خوچم نمی یاد انقده کُندی! اون چشمای زیبای قد گردوت رو به تقویم بنداز ببین دیروز چه روزی بود!) خولاصه اینکه ۱۲۸۷۳۶۳۰ تا کامنت تبریک به همین مناسبت دریافت کردم! بعد واسه اینکه ریا نشه هیچکدومشون رو تایید نکردم! دیگه خودتون می دونین دیگه!
بعدچ از صبح تلفنی بود که پشت تلفن می شد و تبریکی بود که سرازیر می شد به روح لطیف بنده! البته اینم بگم که چون نمی خواستم فکر کنن خیلی خودم رو می گیرم و اینا گوشی رو اصلا برنمی داشتم خوب! وگرنه انقده زنگ زدددددددن!!
بدترش هی پیامچه (!) میومد! هی پیامچه میومد!از دوستا و رفقای توی زایشگاه که تو یه روز به دنیا اومده بودیم بگیــــــــــــــــر تا  اون خانومه که دیروز تو خیابون دیده بودمش و داشت وسط مترو دست تو دماغش می کرد همه یاد من بودن و تبریک گفتن! دیگه لازم نیست بگم که چون نمی خواستم فکر کنن خیلی خوچحالم جواب پیامچه هاشون رو نمی دادم!؟
بعد بعدترش با مامان خرسه رفتیم بازار که پارچه بخریم برای پیرهن مبل و اونجاها هم آقاهه که دید من رو پیشونیم نوشته تیچر کلی بهم تخفیف داد و اینا! یعنی اولش که کلا می خواست مجانی و به عنوان هدیه توپ پارچه ش رو بهم بده! ولی خوب ما قشر فرهیخته که راضی به ضرر دیگران نیستیم!
هیچی دیگه! جونم بگه براتون که عصر که رفتیم موسسه هم که دیگه غوغا بوووووود! همه جا رو برام گل پاچیده بودن و پرچم زده بودن و  سرود خمینی ای امام گذاشته بودن و همینجور بغل بغل کادویی بود که می ریختن رو سر و کله من و داشتن کلا زیر کادو منو دفن می کردن! همه اصلا دور من حلقه زده بودن و رو سر هم سوار شده بودن که یه جوری بالاخره دستشون رو به یه جایی از من برسونن! فرقی کلا نمی کرد کجا! (مثه این عکس: (+)) دیگه به هر بدبختی بود خودمون و از زیر دست و پا کشیدیم بیرون و فرار کردیم سمت خونه مامان خرسه! فکر کردین داستان اینجا تموم شد؟ هه! نخیر! تازه وقتی بنده کلید انداختم توی در و از در حیاط وارد شدم   دیدم همــــــــــــه فامیل٬ ریز و درشت٬ تا اجداد ۸۹۷۷۶۵۶ پشت قبل و حتی بازمانده استخون های اجداد میمون نمامون٬ همگی وسط حیاط با حلقه های گل منتظر من وایسادن! دیگه ما رو گذاشتن سر دوششون و در سطح شهر چرخوندنمون و اینا!

خولاصــــــــــه...سرتون و درد نیارم! بیسیار بیسیار روز شولوخ و خسته کننده ای داشتم! به هرحال جواب دادن به اینهمه محبت طاقت و صبر و توان بیسیار بالایی می خواد دیه نه؟

پ.ن: هرچی رو خالی بسته باشم اینو که دیگه نمی تونم  خالی ببندم! آخه من بخولمت با اون سلیقه ت همسری جونمممممممم!اومدم خونه می بینم روی آینه با ماژیک نوشته: روزت مبارک همسر مهربونم! همیشه خندون باشی و در کنار من! بعدم یه فلش کشیده بود به سمت هدیه م :)
مامان خرسه هم دوتا روفرشی بهم داد که این فرشای بیچاره م نترکن بیشتر از این!!

پ.پ.ن: این موش منو دیدین؟ (+) به قول خودش تپلدش بود دیروز! بچه م خیلی فرهیخته س! روز معلم به دنیا اومده!

پ.پ.پ.ن: اصلا خیلی بی دقت و  بی ذوقینا! یه نفر نیومده بپرسه از من این آهنگه لینک دانلودش چیه :( آهنگ به این خوچگلی!
تیتراژ پایانی فیلم مجنون لیلی دانلود

راستی! عروسی خیلی خوش گذشت!

سیصد و هفتادمین کوزه عسل

به قول شاعر:

چه خوشگل
چه خوشگل

چه خوشگل بودی دیشب!!

Congratulations

خواستین اینجاها تبریک بگین: (+) (+)

سیصد و شست و نهمین کوزه عسل

زمان: جمعه صبح خروس خون!
مکان: آشپزخونه منزل خرس قهوه ای اینا!! (از "اینا" منظورمان همان همسری جان می باشد!)
اوضاع و احوال: در حال آشپزی برای ناهار!!
دلیل!: موسسه کلاس فوق العاده گذاشته واسه بچه ها که خدای نکرده عقب نمونن از دنیا با دو روز دیرتر تموم شدن ترم!!
همسری کجاست؟: توی رختخواب گرم ونرم٬ در حال ملاقات و مراوده با پادشاه معظم هفتم!
من کجام؟: اه ببین!! دقت نمی کنیا! همین دوخط بالاتر گفتم کجام!!

خانوم مرغه رو می ندازم تو قابلمه و می بندمش به آب و جهت حفظ اسلام و شرعیات روش رو پر از سس مخصوص می کنم که جایی از بدنشون خدای نکرده معلوم نباشه! برنج و خیس می کنم و نمکشم می زنم و می ذارم کنار. رو یه تیکه کاغذ می نویسم:

۱. آب برنج را بچشید!
۲. اگر شور بود از آب برنج برداشته و به همان میزان آب ساده اضافه کنید!
۳. اگر کم نمک بود دنمک بزنید!
۴. اگر خوب بود فضولی نکنید!
۵. برنج را در پلو پز بریزید!
۶. از کابینت کوچک سمت راست گاز روغن را که در یک قوطی است بردارید!
۷. یک قاشق در برنج بریزید!
۸. دکمه استارت را بزنید!

مچکرم!

از همسری جان در مسیری که دارن بنده رو می رسونن به کلاس خواهش می کنم طبق دستور برنج رو بپزه! زیر مرغ رو هم خاموش کنه تا اینجوری وقتی من از کلاس می یام ناهار بخوریم. بعد هم همسری جان رو به امون خدا می سپریم و  پیش به سوی فک زدن!

زمان: سر ظهر جمعه!
مکان: همون آشپزخونه هه بازم!
اوضاع و احوال: در حال سرک کشی به غذا اونم با اشتهایی در حد خوردن فیل!
دلیل!: گشنگی دلیل می خواد آی کیو؟
همسری کجاس؟: نمی دونم دقیقا! ولی صداش از یه جایی می یاد!
من کجام؟:  حتما باید اینجوری نگات کنم که خجالت بکشی؟

صحنه ای که می بینم اینه: (+) یعنی ها...من هرچی محاسبه می کنم نمی فهمم با اونهمه آب و اون یه ذررررره شعله این مرغ بدبخت چند ساعت روی گاز جوشیده!

قبل از اینکه در پلوپز رو باز کنم می گم: روغنو پیدا کردی؟ صدای همسری جان از اون ته مه ها میاد که: آره! همونی که تو قوطی سفیده بود دیگه؟؟ --->این منم! بعد بگین چرا جوونا می رن معتاد می شن! چرا به هزار و یک جور انحراف کشیده می شن! چرا از خونه فرار می کن!! آخه اون قوطیه٬ ظرف روغن سرخ کردنی استفاده شده بود که نگهش داشته بودم واسه سری بعدی کارکرد سرخ کن!!

در حالتی مابین اغما و هوشیاری در پلوپز و باز می کنم و می بینم برنجه انگار نه انگار دو ساعته تو پلوپز د اشته قِل می خورده! همچیـــــــن زنده!! نگو ابش کم بوده! حالا مگه من هرچی آب بهش می بندم دم می کشه؟!! 

با یه حال خوشی دست به کار درست کردن زرشک و بعدشم کشیدن غذا می شم که نگو! همسری جان هم صداش از اون ته مه ها می یاد که: "روغنه رو شوخی کردم!" منم در حالی که دارم با مرغی که دل بسته به کف قابلمه (!) کشتی می گیرم تو دلم می گم: خوب آب برنجو که نگفته بودم چقدر بذاره! بعد در کمال آرامش جیغ می زنم:"آخه همه مزه این مرغ تو آبش بوووووووووووووووووود!!!"

وقتی میام دیس رو بیارم تو٬ می بینم اینو گذاشته رو کتری:

۱. چشیدم خوب که چی؟
۲. چرا شورش می کنی؟
۳. آدم عاقل باید از اول فکر آخرش باشه!
۴. خوب؟؟؟ باید می دیدیش!
۵. می شه انقدر اُرد ندی؟
۶. برداشتم!
۷. ریختم! دیگه چی؟
۸. نزنم چی می شه؟

راستی مرغت ته گرفت! D:
Bye!

پ.ن: ولی الهی بگردما!! همه ی یه کوه ظرفی رو که رو هم جمع شده بود شسته بودا!!!

حال وهوای این روزای صورتی من و یاد التهاب های قبل عروسی خودمون می ندازه...روزایی که در عین شیرینی پر بودن از دلهره و  کارای عقب افتاده و دست تنها بودن ماها٬ مخصوصا خودم٬ توی یه سری کارا. شاید یه دلیل اینکه انقدر دور و بر صورتی هستم و سعی می کنم کاری هرچند کوچیک براش بکنم - یا حتی اگه کاری از دستم برنمیاد از نظر روانی تغذیه ش کنم- اینه که خودم تو اون دوران خیلی به یه دوست احتیاج داشتم...به همراهی یه دوست. ولی الان خیلی خوشحالم. خوشحالم که در جریان لحظه به لحظه این روزای خوش بوده م. واقعا و از ته دل دعا می کنم از این به بعد هم همه چیز خوب پیش بره و یه خاطره رویایی براشون از شب عروسیشون باقی بمونه... :)

سیصد و شست و هشتمین کوزه عسل

اهم اهم...
مجگرم دوستان! از همگی بابت نگرانی هاتون و اینکه دیوونه م کردین از بس ازم پرسیدین کودوم گوری تشریفم رو برده بودم!  و اصلا چرا گورم رو گم کرده بودم؟ و مگه آدرس گورم رو نداشتم!؟  بنده از اینهمه بذل توجه جناب عالیان باد کردم کلاً! ما در همین اطراف دنبال گور و تشریفمون می گشتیم! آخرش هم نمی دانیم یافتیدیمش یا اشتباهی بر سر گور دیگری فاتحه خواندیم!
فکر می کنم همه چیز عادی و  روبراهه! خرس قهوه ای هم فکر کنم انقدر زخم هاش رو لیسیده که بی حس شده!(حال می کنین شکلک های بلاگفا متحرک شدنـــــــــــــــا! اَی شیطونا!) خرس قهوه ای خوب٬ همسری خوب٬ آبجی خرسه خوب٬ مامان خرسه خوب٬ نی نی ریحان خوب٬ خاله ها خوب٬ دایی جان خوب٬ عمه ها و عموها خوب٬ شما خوب؟؟!
اینجانب شدیدا به کمبود سوژه جهت وراجی برخورد کرده ام!! از همه همشهریان٬ هم ولایتیان٬ هم محله ایان٬ هم کوچه ایان٬ همه آپارتمانیان٬ همخونه ایان٬ همدلان٬ همراهان٬ همنوایان٬ همسُرایان٬ همبلاگیان٬ همونیان و همینیان استدعای عاجزانه و خاضعانه و جلز ولزیانه و اشکیانه و التماسیانه دارم به کمک بنده بشتابید که هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم! از هرگونه بازی وبلاگی٬ اعم از تعریف خاطرات٬ بیان نظریات٬ پند دهی و نصیحت اطرافیان٬ توضیح عقاید شخصی٬ پخش عکس های خصوصی٬ اعترافات خطرناک٬ و لو دادن انواع و اقسام رازها استقبال شدید می شود!! بازم مجگرم!!

اهم اخبار:
خانه پدری که از زمان ۷ سالگی ریخت نکبت اینجانب را تحمل کرده بود فروختیم! باشد که پستی بنویسیم بر غم از دست دادن بهترین یادگار خاطرات کودکی!

بعد از ۱۰ ماه بالاخره بعضی از اعضا را هم آورده و سه باره در کلاس advance ۳ ای که دوبار نیمه ولش کرده بودیم ثبت نام نمودیم!

مفتخرم که به عرض برسانم این ترم هم دوتا کلاس تکراری با بچه جقله ها دارم که البت قرار بود یک کلاس٬ آنهم ۲ ترم بالاتر به بنده بدهند که یکدفعه یادشان آمد به یکی از معلم ها ساعت اول و آخر را داده اند و ساعت وسطش خالی شت! لذا کلاس من را تقدیم نمودند دو دستی به ایشان!

از آنجایی که تا سه نشود بازی نمی شود احیانا٬ سه باره پیش دکتر رژیم خود رفته و  با این واقعیت مواجه شدیم که سری قبل از حداکثر وزن مجاز ۲ کیلو بیشتر بودیم و اکنون ۱۰ کیلو! برای خرسی در استانه ترکیدن دعا کنید!

همچنان به شغل شریف روزی ۲تا فیلم دیدن در روز مشغولیم! تازگی ها به ایرانی هم رو آورده ایم!!

و در انتها٬ بیصبرانه منتظر ۸ اردیبهشت و عروسی ایشون و اوشون هستیم تا به زودی شبها از بی سر و سامانی وو حوصله ی سررفته خلاصی یافته و مکانی بیابیم برای چتر انداختن!!

همچنان در انتظار یاری سبزتان هستم!!!

اینم ببینین با هنر من حال کنین! (+)