زمان: جمعه صبح خروس خون!
مکان: آشپزخونه منزل خرس قهوه ای اینا!! (از "اینا" منظورمان همان همسری جان می باشد!)
اوضاع و احوال: در حال آشپزی برای ناهار!!
دلیل!: موسسه کلاس فوق العاده گذاشته واسه بچه ها که خدای نکرده عقب نمونن از دنیا با دو روز دیرتر تموم شدن ترم!!
همسری کجاست؟: توی رختخواب گرم ونرم٬ در حال ملاقات و مراوده با پادشاه معظم هفتم!
من کجام؟: اه ببین!! دقت نمی کنیا! همین دوخط بالاتر گفتم کجام!!
خانوم مرغه رو می ندازم تو قابلمه و می بندمش به آب و جهت حفظ اسلام و شرعیات روش رو پر از سس مخصوص می کنم که جایی از بدنشون خدای نکرده معلوم نباشه! برنج و خیس می کنم و نمکشم می زنم و می ذارم کنار. رو یه تیکه کاغذ می نویسم:
۱. آب برنج را بچشید!
۲. اگر شور بود از آب برنج برداشته و به همان میزان آب ساده اضافه کنید!
۳. اگر کم نمک بود دنمک بزنید!
۴. اگر خوب بود فضولی نکنید!
۵. برنج را در پلو پز بریزید!
۶. از کابینت کوچک سمت راست گاز روغن را که در یک قوطی است بردارید!
۷. یک قاشق در برنج بریزید!
۸. دکمه استارت را بزنید!
مچکرم!
از همسری جان در مسیری که دارن بنده رو می رسونن به کلاس خواهش می کنم طبق دستور برنج رو بپزه! زیر مرغ رو هم خاموش کنه تا اینجوری وقتی من از کلاس می یام ناهار بخوریم. بعد هم همسری جان رو به امون خدا می سپریم و پیش به سوی فک زدن!
زمان: سر ظهر جمعه!
مکان: همون آشپزخونه هه بازم!
اوضاع و احوال: در حال سرک کشی به غذا اونم با اشتهایی در حد خوردن فیل!
دلیل!: گشنگی دلیل می خواد آی کیو؟
همسری کجاس؟: نمی دونم دقیقا! ولی صداش از یه جایی می یاد!
من کجام؟:
حتما باید اینجوری نگات کنم که خجالت بکشی؟
صحنه ای که می بینم اینه: (+)
یعنی ها...من هرچی محاسبه می کنم نمی فهمم با اونهمه آب و اون یه ذررررره شعله این مرغ بدبخت چند ساعت روی گاز جوشیده!
قبل از اینکه در پلوپز رو باز کنم می گم: روغنو پیدا کردی؟ صدای همسری جان از اون ته مه ها میاد که: آره! همونی که تو قوطی سفیده بود دیگه؟؟
--->این منم! بعد بگین چرا جوونا می رن معتاد می شن! چرا به هزار و یک جور انحراف کشیده می شن! چرا از خونه فرار می کن!! آخه اون قوطیه٬ ظرف روغن سرخ کردنی استفاده شده بود که نگهش داشته بودم واسه سری بعدی کارکرد سرخ کن!!
در حالتی مابین اغما و هوشیاری در پلوپز و باز می کنم و می بینم برنجه انگار نه انگار دو ساعته تو پلوپز د اشته قِل می خورده! همچیـــــــن زنده!! نگو ابش کم بوده! حالا مگه من هرچی آب بهش می بندم دم می کشه؟!!
با یه حال خوشی دست به کار درست کردن زرشک و بعدشم کشیدن غذا می شم که نگو! همسری جان هم صداش از اون ته مه ها می یاد که: "روغنه رو شوخی کردم!
" منم در حالی که دارم با مرغی که دل بسته به کف قابلمه (!) کشتی می گیرم تو دلم می گم: خوب آب برنجو که نگفته بودم چقدر بذاره! بعد در کمال آرامش جیغ می زنم:"آخه همه مزه این مرغ تو آبش بوووووووووووووووووود!!!"
وقتی میام دیس رو بیارم تو٬ می بینم اینو گذاشته رو کتری:
۱. چشیدم خوب که چی؟
۲. چرا شورش می کنی؟
۳. آدم عاقل باید از اول فکر آخرش باشه!
۴. خوب؟؟؟ باید می دیدیش!
۵. می شه انقدر اُرد ندی؟
۶. برداشتم!
۷. ریختم! دیگه چی؟
۸. نزنم چی می شه؟
راستی مرغت ته گرفت! D:
Bye!

پ.ن: ولی الهی بگردما!! همه ی یه کوه ظرفی رو که رو هم جمع شده بود شسته بودا!!!
حال وهوای این روزای صورتی من و یاد التهاب های قبل عروسی خودمون می ندازه...روزایی که در عین شیرینی پر بودن از دلهره و کارای عقب افتاده و دست تنها بودن ماها٬ مخصوصا خودم٬ توی یه سری کارا. شاید یه دلیل اینکه انقدر دور و بر صورتی هستم و سعی می کنم کاری هرچند کوچیک براش بکنم - یا حتی اگه کاری از دستم برنمیاد از نظر روانی تغذیه ش کنم- اینه که خودم تو اون دوران خیلی به یه دوست احتیاج داشتم...به همراهی یه دوست. ولی الان خیلی خوشحالم. خوشحالم که در جریان لحظه به لحظه این روزای خوش بوده م. واقعا و از ته دل دعا می کنم از این به بعد هم همه چیز خوب پیش بره و یه خاطره رویایی براشون از شب عروسیشون باقی بمونه... :)