سیصد و بیست و هشتمین کوزه عسل
* وایساده بودم سر کوچه. زل زده بودم به تاریکی قیر رنگ مسیر. یه ذره نور هم نبود که دل خوش کنم به سوسو ش. صدای کارگرای اون ساختمون نیمه کاره ٬قشنگ می اومد. هیشکی نبود. پرنده پر نمی زد. خودت که دیدی. نه؟ وقتی داشتیم اون مسیر رو برمی گشتیم. اون موقع شاید اونقدرا به نظرت رعب آور نیومد. چون تعدادمون زیاد بود. اما تو اون لحظه من تنها بودم. بی هیچ پناهی. حتی موبایلمم خاموش شده بود و من هیچ امیدی نداشتم که اگه بلایی سرم بیاد بتونم با بیرون تماس برقرار کنم. تا چشم کار می کرد تاریکی ریخته بود توی اون کوچه تنگ و باریک. من اما باید می اومدم. چیزی مجبورم می کرد. چیزی که نمی دونم چی بود! اما بد جوری دستاشو گذاشته بود پشتم و هولم می داد. گفته بودی نیا! محکم هم گفته بودی. شاید هم با یکم تشر. اما من باید می اومدم. نمی خواستم و نمی تونستم بذارم تو اون راه طولانی تاریک رو تنها بیای. دوتا قدم اومدم جلو. از روبرو هیبت دوتا مرد رو دیدم. برگشتم! صبر کردم. رفتن. دوباره...دوتا قدم جلو...صدای خنده کارگرای ساختمونی بلند شد. برگشتم!...دوباره...دوباره...دوباره... نمی دونم چند بار اون دوتا قدم رو رفتم و برگشتم. اما دیگه وقتی نبود. نگاه پسره سوپری روم سنگینی می کرد. چشامو دوختم به سیاهی کوچه. نفس عمیق کشیدم و راه افتادم. نمی دونم چی شد. به خودم که اومدم مشت هام گره کرده بود...قدم هام سنگین...تقریبا تاریکی رو می دویدم! صدای پارس سگ می اومد. هیچی دیگه نبود. هیچ اثری از بنی بشر نبود. من بودم و من! اما اومدم. ترسیدم اما اومدم. تو سرم هزارتا فکر می چرخید. فکر تنهایی تو قدم هام رو محکم می کرد. با خودم می گفتم دختر چه کله خرابی داری! کدوم احمقی جرات می کنه تو تاریکی این کوهستان تک و تنها راه بیوفته و قدم بزنه؟! اما می دونستم...تو اعماق قلبم می دونستم که حتی اگه جلوم آتیش هم بود از وسطش می گذشتم. اون راه گذشت...اون تاریکی هم...اون تنهایی هم. من هم سالم موندم. تو هم تنها نموندی. من اما نمی دونم چرا اون لحظه ای که "مهـ..." بهم گفت:"تو این راه و تنهایی اومدی؟" توی چشمای تو دنبال تحسین می گشتم و پیدا نکردم...نمی دونم چرا توی اون لحظه به ارزش گمشده کارم فکر می کردم....نمی دونم چرا...
* خسته م...به اندازه تمام این ۲۳ سال خسته م...به اندازه تمام تلاش های واهی ای که کردم...به اندازه تمام تلاش های مفید که نکردم....خسته م...به اندازه تمام بغض هام خسته م....به اندازه تمام سکوتم خسته م....توی زندگی دردهایی هستن که هیچوقت گفته نمی شن...هیچوقت درمون هم نمی شن. کاش هیچکس ازم نپرسه چمه. هیچکس نخواد سر از کار دل خرابم دربیاره. اما کاش یه دست - فقط یه دست - آروم پشتم بشینه که یعنی من هستم! حتی اگه برام از عمق اتفاقات هم نگی باز هم من هستم. کاش انقدر نترسم از اینکه همه ازم ببُرن...انقدر نترسم از تنهایی و تنها موندن...کاش انقدر دلم رفتن نخواد...کندن نخواد...کاش پاهام بند بشه به یه جا...دلم آروم بگیره...کاش این بغض دست از سرم برداره...خسته م...روحم خسته س...خوابم میاد...خوابی به عمق یه عمر...انگار از اول زندگیم نخوابیده م...کاش بخوابم...کاش آروم بخوابم...
پ.ن: پاراگراف های بالا رو به هم ربط ندین.
پ.پ.ن: خوب می شم...من یه روز بالاخره خوب می شم...