سیصد و چهل و ششمین کوزه عسل
خدایا شکرت! آخه من چه جوری تو رو شکر کنم!؟ خدایا تو چقدر مهربونی!
من چه جوری شکر اینهمه نعمت رو به جا بیارم! یعنی ها همه ی این نعمت هات یه ور ٬نعمت داشتن یه دستشویی گرم و نرم که ادم توش احساس امنیت و ارامش کنه یه ور!! الهی شکرت!! من در دوران تجردم حتی فکرشم نمی کردم که بتونم همسری پیدا کنم که خونه ای داشته باشه که دستشوییش گرم و نرم باشه!
وای من چقدر از احساس خوشبختی سرشارم!! کسایی که بک گراند منو می دونن می فهمن که من از چه قحطی گرمایی به این لطافت و آرامش رسیدم! ؟(خیلی گشتم دنبال پستش اما پیداش نکردم! هرکی تونست یافتش کنه خبر بده بیام دم در ازش بگیرمش!!) آدمیزاد نعمت که جلوی چشمش باشه نمی فهمه قدر و منزلتش رو! هی تو این یه ماه و اندی راس راس کله م و انداختم پایین رفتم قضای حاجت کردم اومدم بیرون نفهمیدم دارم زندگـــــــــــــی می کنم! از دیشب که باز برگشتم به منزل مادری و با واقعیت های قدیم مواجه شدم همینجور کله م رو گذاشتم زمین دارم هی شکر می کنم! هی شکر می کنم! شنیده بودم می گفتن بد نیست آدم یه وقتا یادش بیاد از کجا به کجا رسیده ها!
(ر.ک: ملالی نیست جز سردی هوا و معظل قضای حاجت توی این سرمای هوا!! آخه شماها که نمی دونین!! این (روم به دیفال) دست به آب ما از خود توچال هم سردتره! آدم می ره اون تو دلش می خواد کار و نصفه نیمه ول کنه در بره! چون یه پنجره گنده داره که تقریبا رو به هوای آزاده! (ما تو آپارتمان نمی زییم!) خلاصه که از صدقه سر این دست به آب ما همیشه قلوه هامون چاییده س و دماغمونم آویزون!! )
مامان خرسه چند روزی بود رفته بود مشهد. من و همسری مثلا دیشب اومدیم که اینجا بخوابیم که صبح که مامان خرسه می رسه خوچحال شه. نمی دونین که! انقذه خوچ گذشــــــــــــــــت!! انقذه خونه گرم بووووووووود! انقذه ما نلرزیدیم تا صبـــــــــح! انقذه من نصفه شب تب نکرم و از حالت تهوع جون ندادددددددددم! خیلی خوب بود کلا!! حالا جالبه بدونین همیشه قانونی در منزل مادری ما حاکم بوده و هست که می گه: " لطفا درب هال را ببندید! هوای حیاط سرد می شود!!"
حالا با این اوصاف فکرشو بکنین که به هوای اینکه مامان خرسه چند روز نبود آبجی خرسه بخاری ها رو در جهت کشتن و نابود کردن هرچی گونه جانوری توی این خونه بوده خاموش کرده بود!! و دقیقا من و همسری وقتی وارد خونه شدیم که انگار وارد پیست اسکی آبعلی شده بودیم!
هیچی دیگه! جای همگی خالی!! مخصوصا اون قسمتیش که سشوار بدبخت رو کرده بودیم زیر پتو که گرممون کنه!
اصلا اینا رو ولش کن! فردا رو بچسب که چه روز بزرگیـــــــــــــــه!! تفلدم مباررررررررررررک!!!
یادش به خیر. پارسال روز تولدم با همسری اینا رفتیم محضر برای مراحل اولیه عقد! دو روز بعدشم که عید غدیر بود مراسم عقدمون بود. گوشیم هم شد یه سالش :) باورم نمی شه بالاخره من تونستم یه گوشی رو برای یه سال سالم نگه دارم!
نه بندازمش تو دست به آب٬ نه بدمش دست آقا دزده! به هر حال...امیدوارم امسال هم مثل پارسال روز تولدم بهم خوش بگذره. آخه دقت کردین؟ هرچی آدم بیشتر منتظر روز تولدش خراب تر می شه؟!!
فعلنی با اجازه همگی!
روز و روزگار خوش :)
بعدا نوشت:
یکی از بچه ها تو کامنت نوشته بود چرا دیگه از نی نی ریحان نمی نویسی؟! جدی ها! خیلی وقته از این فسقلی ها چیزی ننوشته م! هی نشسته م به مخم فشار آورده م ببینم چی از اینا یادم میاد٬ این از کله م افتاد بیرون:
آبجی خرسه اینا رفته بودن مشهد بعد این نی نی ریحان یه آخو ند دیده بوده. هم اکنون به ادامه داستان توجه بفرمایید:
نی نی ریحان: مامــــــــــــــــان؟؟
مامان نی نی ریحان: بلـــــــــــــه؟
نی نی ریحان: این آقاهه عمامه ایه!
مامان نی نی ریحان: مامانم نگو عمامه ای. بگو روحانی! این اقاهه روحانیه.
نی نی ریحان: بابا هم بزرگ بشه روحانی می شه؟
مامان نی نی ریحان: نه مامان جان! بابا درس دکتری خونده دکتر شده. این آقاهه هم درس روحانی خونده روحانی شده.
نی نی ریحان: مامــــــــــــــــــــان؟؟؟
مامان نی نی ریحان: بلـــــــــــه؟
نی نی ریحان: منم می خوام بزرگ شدم درس عروسی بخونم عروس شم!!!
والسلام!