نود و دومین کوزه عسل
تا وقتی دائم با یه نفر باشی و هر روز ببینیش و باهاش تماس داشته باشی٬ متوجه تغییراتی نمی شی که کم کم و آرو آروم درونش بوجود میان. درست مثه بچه ای که داره قد می کشه و بزرگ می شه و تو اصلاْ نمی فهمی هر روز داره شکل عوض می کنه. باید یه مدت دور باشی تا این تغییر رو حس کنی.
دیروز با بچه ها که از دانشگاه برمی گشتیم٬ درست روی پل هوایی دم متروی میرداماد٬ حسام رو دیدیم. یکی از بچه های بانمک دانشگاه قبلی مون بود. یک سالی می شد همدیگرو ندیده بودیم. و شاید به خاطر همین بود که من قشــــــــــنگ بزرگ تر شدنش رو حس می کردم! توی کارش مستقل شده بود و یه فروشگاه خریده بود. دانشگاه رو هم که به کل بی خیال شده بود. وقتی با خنده و یکم خجالت گفت داره می ره قاطی مرغا انقدر ذوق زده شده بودم که خودم تعجب کرده بودم! ولی این حرفش برام جالب تر بود که می گفت خانواده ی عروس شرط گذاشتن که حسام باید نماز بخونه!! خودش می خندید و می گفت اصلاْ فکرشم نمی کردم یه روزی توی این سن و سال شروع کنم به نماز خوندن!! نمی دونم.... یه جورایی ته دلم براش خوشحال شدم. خدا کنه این نمازی که الان از سر عشق خانومش می خونه یه روزی تبدیل بشه به نمازی که از سر عشق به خدا بخونه!
پ.ن۱:دوستان عزیز و محترم! اینجانب خرس قهوه ای٬ از همینجا - منظورم پشت میز کامپیوترمه! - اعلام می دارم که در پی عدم پرداخت ۴ دوره قبض موبایل٬ خط بنده قطع شد!! لطفاْ جهت ادای احترام و اظهار تاسف و همدردی با اینجانب٬ یک لحظه سکوت(!)....
پ.ن۲: فیلم Lord of War نشون دهنده ی یکی از تلخ ترین واقعیت های عصر پیشرفت تکنولوژی بود...تکنولوژی ای که برای صلح و حفظ جون مردم اومده بود اما بشریت در کمال بی رحمی اونو تبدیل به وسیله کشتار برادر های خودش کرد!
یه جوری بود...نمی دونم ازش خوشم اومد یا نه!