نود و یکمین کوزه عسل
چه احساسی خوشایندتر از اینکه وقتی داری اتاقی رو جمع می کنی که
هیچ تفاوتی با میدون جنگ نداره و هرچیزی یه وره٬ درست جایی که اصلاْ انتظارش و
نداری و زیر یه خروار خرت و پرت پولی رو پیدا کنی که خودتم یادت نبوده گذاشته بودیش
کنار!! وایییییییییی خیلی حال داد! یادم باشه از این به بعد هی
پولامو جاهای مختلف قایم کنم تا بعدا ذوق زده شم!
درسته که پریشب زیر رگبار وحشتناک ٬وسط میدون هفت تیر٬ من و خرس
کوچیکه و عیالش موش آب کشیده شدیم! (وای غذا
سوخـــــــــــــــــــــــت!
) ...می گفتم...درسته که
دیروز فاصله بین بلوک خرس کوچیکه تا ایستگاه اتوبوس با ورزش باد به پرواز در اومده
بودم و خیلی خیلی خیلی شبیه عمه ی دادلی -
پسرخاله هری پاتر - شده بودم!
(ر.ک: هری پاتر و
زندانی آزکابان)... و درسته که الان دارم حالت های سرماخوردگی رو حس می کنم!
اما به تمیز شدن هوای
تهران و رویت جمال قله دماوند می ارزید! بابا دلمون تنگ شده بود واسه سفیدی کله
ش!
من یکی که به کل
یادم رفته بود شهرمون یه شهر کوهپایه ایه!! خداجون ای ول! کارت درسته!