گاهی انتظار یه اتفاق رو اونقدر می کشی که وقتی سر و کله ش پیدا می شه بیشتر از این که ذوق زده بشی هول می کنی و به چه کنم چه کنم میوفتی!از بس که بهش فکر کردی اضطراب اینکه شاید این اتفاق اونجوری که من برای رسیدنش له له زدم خوب و جالب نباشه،مثل گرمای خون همه ی وجودت و پر می کنه!
منم خیلی وقت بود که انتظار کشیده بودم.موقعیت شغلی و اجتماعی عادی ای نبود!چیزی نبود که بگم اگه اینبار نشد حتما بازم جلوی پام میاد.اما وقتی خدا خودش و توی یه جمله بهم نشون داد و از پشت یه مشت سیم بی احساس توی سرم کوبید که: دین ات رو پاره پاره می کنن!!، انچنان تکون خوردم که تمام موهای تنم سیخید! همین یه جمله برام کافی بود تا برم تا ته منظور!
گاهی از یه جایی،یه جوری،یه وقتی یه حرفی به گوشت می خوره که اون موقع نمی فهمی به چه کارت میاد.اما گوشه ی ذهنت نگهش می داری تا یه روز ببینی که خدا جواب یه سوال رو قبل از مطرح شدنش بهت داده!اون روز که استاد می گفت بچه های زبان و هنر بچه های خاصی ان، داشت جلو جلو جواب چرا م رو می داد.وقتی داشت از دنیایی می گفت که پشت زبان و هنر خوابیده و نگاه جدیدی به دنیا که با خودش میاره، در واقع داشت زنگ خطر رو می زد!اون فرهنگ خاص که پشت یه زبان خوابیده...فرهنگی که با مال من متفاوته...فرهنگی که اگه درست درکش نکنم از من هیچ می سازه!مثل برگی توی باد که نه ریشه ای داره و نه مقصدی!بین زمین و هوا تاب  می خوره!
نه!نمی خوام اون برگ باشم!میخوام پرنده ای باشم که جهت حرکتم رو خودم معلوم می کنم!قید کار رو زدم!و مطمئنم توی معامله ای که با خدا کردم ضرر نمی کنم!مطمئنم!