داشتم مشق های کلاس زبان مامان خرسه رو می نوشتم! با خودم فکر می کردم منم وقتی هم سن مامان خرسه بودم این تمرین ها به نظرم سخت میومدن!! چیزه...یعنی منظورم اینه که وقتی همین لوِل رو می خوندم!! والا دیده بودیم مامان خرسا تکالیف بچه خرسا رو بنویسن٬ برعکسشو نه!! دیروز رفتم واسه کلاسش کیف بخرم چیز جالبی پیدا نکردم. آخه اندازه ی این کتابای head way بزرگه. تو هر کیفی جا نمی شه. موند واسه تولدش...که اونم نزدیکه.

این ترم با هیچکدوم از دوستای صمیمی دانشکده ی قبلی م نیستم غیر از سه تا کلاس. یعنی نه از آتی خبری هست٬ نه ملی٬ نه الی و نه آقای دیکشنری. اما به جاش تعدادمون کمه و حسابی بهمون خوش می گذره! تو این چند سال تجربه دانشجویی به این نتیجه رسیدم که کلاس هرچی خلوت تر باشه و من هرچی از دوستای صمیمی م دورتر باشم٬ هم بیشتر خودم و به استاد نشون می دم هم بیشتر می گم و می خندم!! عجیب نیس؟!
دیروز بچه ها رو دیدم. با هم کلاس داشتیم. آقای دیکشنری برام هدیه تولد آورده بودم! (یه توضیح بدم تو پرانتز که آقای دیکشنری از من ۲ سال کوچیکتره و رو حساب این کوچیک تر بودنش رابطه ما یه رابطه کاملا دوستانه س!!) باید اعتراف کنم انتظارش و نداشتم! چه جوری بگم...دلیلی نمی دیدم! ممم...گذاشتم به حساب محبتش. سومین کتاب هری پاتر رو گرفته بود با دی وی دی فیلمش...هری پاتر و زندانی آزکابان! واقعـــــا عالی بود! دقیقا چیزی رو انتخاب کرده بود که می خواستمش!! و یه چیز جالب دیگه تو هدیه ش ٬اون دی وی دی و طراحی کاغذ توی قابش بود که کار خودش بود. خوب... به هرحال ممنون.
فعلا که کتاب "منِ او" رو از خرس صورتی گرفتم. وای دخی عالـــــــــــیه!