چهل و یکمین کوزه عسل
آدما خودشون شرایطی رو بوجود میارن که دیگران در موردشون قضاوت کنن. وقتی یه استاد این مملکت بیاد سر کلاس و مدام با دخترا لاس بزنه و کرکر خنده راه بندازه و حال آدم و بهم بزنه، خوب طبیعیه که حرف شاگرد ترم پیشش و باور کنم که می گفت فلانی به کسی نمره می ده که بیشتر باهاش حال کرده باشه! خوب...من که قید نمره این درس و زدم!! هیچوقت هم حاضر نیستم به خاطر نمره خودم و بفروشم! مگه چقد مهمه؟! می گن خدا ستار العیوبه. اما یه جاهایی هم یوهو مشت آدم و باز می کنه! اون موقع س که اگه ریگی به کفشت باشه و دلت با چشات نخونه بدجوری از چشم همه میوفتی! مثه اون فلانی که تازگیا بدجوری از چشمم افتاده! هی هم داره تقلا می کنه بفهمه چی شده. اما اگه فقط یه ذره به خودش رجوع کنه و تفاوت اون قیافه ی بچه مثبتش رو با رفتارایی که نشون می ده ببینه ، شاید بفهمه چرا دیگه ننگم میاد باهاش راه برم!یه موقعی می گفتن دانشگاه کارخونه آدم سازیه. والا ما که هرچی دیدیم کارخونه ی بازیافت هم نیست! نمی دونم....شایدم صفات بالقوه آدما رو بالفعل می کنه!شاید!
دلم بدجور آرامش جمکران و می خواد...با اون گنبد سبز و گلدسته هایی که توی ریسه های چشمک زن غرقن...اون آسفالت سیاه و سرد که از صدتا سجاده مخملی بیشتر حال نماز به آدم می ده...درختای کاج لاغرش...اون چاه...پسر بچه های عریضه به دست...و خوب...دلم برای چوب پر نرم و رنگیت تنگه! امشب سه شنبه س...و من هر سه شنبه حسرت بودن میون اون جمع عاشق بدجوری یدک می کشم...تویی که الان مهمون اینجایی...واسه شادی روح عمو کمالم یه صلوات بفرست...ممنون!
پ.ن: (کاملاً بی ربط!) اگه به من می گفتن هر حیوونی که بخوای می تونی به عنوان حیوون خونگی داشته باشی من یه پنگوئن چاق نرمالو رو انتخاب می کردم!