چهارصد و نهمین کوزه عسل
هفته آخر شهریور بود و هنوز حال و هوای تابستان به روزهام مونده ... توی خیابونه دو طرف درخت های بلند، نه حواسم به ماشینی ه می خواد دور بزنه و نه عابری که می خواد رد بشه و نه کلاغی که روی کابل برق نشسته (شایدم تلفن!) ... فقط جلبه برگ های زرد روی خیابون شدم که با باد ماشین جلویی اینور اونور می رن ... یهویی باز اومد !! عادتشه که هر سال متفاوت از سال های قبل بیاد ... زودتر یا دیرتر ، اما همیشه ناغافل می آد ... برعکس تمام فصل های دیگه اومدنشون رو با جارچی ، از چند هفته قبل جار می زنند ، این پاییز ، تنها فصلیه که می بینی ، اومده و کنارت نشسته ، همونطور که یه دفعه می بینی دیگه نیست !!! ... چشم باز می کنی و می بینی تمام اطرافت رو پر کرده از بودنش ... بودنش هم همه چیز رو پر کرده !! حتی ذهن و خیال تو رو ! ... پاییز همیشه پاییزه ، بدون یک حرف اضافه ! ... نه نشونهء افسردگی ه و نه نشونهء دلسردی !! ... نه معنی شعرهای فروغ رو می ده و نه اخوان ثالث رو !!! ... پاییزه که می افته روی روزگار آدم و تمامش رو رنگوارنگ می کنه ... بیشتر از اون هزاررنگی که بهش نسبت می دن ... پاییزه که هوس هات رو هم رنگ می زنه ... حوس پیاده روهای ولیعصر و هوس پارک جمشیدیه و هوس باز گذاشتن پنجره اتاق و هوس های دیگه ...