یه عالمه خرید داشتیم. از اون خریدایی که فقط شهروند آرژانتین از پسش برمیاد!! رفتیم خریدامون و کردیم و جیبامونو تکوندیم و اومدیم بیرون. مثه همیشه همسری پیشنهاد آبمیوه پالیزی رو داد و من بر خلاف همیشه قبول کردم!! یه جا گوشه میدون پارک کرد و رفت که آبمیوه بخره. گفتم معجون پعجون نخریا! جوش می زنم! یه چیز خاص بگیر! حالا بعدا می گم چه بلایی به سر من آورد با اون آبمیوه ی خاصش!

هیچی خلاصه. ما یه ۵ دقیقه نشستیم و خودمون و خاروندیم و پشه ها رو شمردیم و زل زدیم به درخت روبرومون که یوهو دیدم یه چیزی تا ته رفت تو چشمم! دسته بادبزن تشریف داشتن!یه آقا پسر بیسیار محترمی قصد کرده بودن به هر طریقی که شده یه بادبزن به ما بفروشن!
اون: خانوم یه بادبزن بخر!
من: مرسی لازم ندارم.
اون: تو رو خدا!
من: دستت درد نکنه نمی خوام.
اون: جون مادرت!
من: نمی خوام آقاجون! مرسی!
اون: جون هرکی دوست داری! تو رو قرآن! تو رو خدا! بخر! بخر! یکی بخر!
من: لازم ندارم بابا! مرسی!

من یه لحظه بعدش مثه چوب خشک شده بودم! نه که با چشماش وردی طلسمی چیزی بهم خونده باشه ها! فقط یه چیزی شنیدم تو مایه های اینکه: اینم که فقط بلده بگه مرسی! گدا گشنه!!!! به خودم که اومدم دیدم اون مگسه هم جلوی شیشه مون ماتش برده بود!! یه خورده خودم و تکون دادم و سعی کردم به اعصابم مسلط شم. برگشتم  ببینم همسری کجاس یوهو همه تصویر رو ریش یه آقاهه پر کرد! "خانوم شیشه ماشین رو پاک کنم؟" داشتم نگاش می کردم و تحلیل می کردم که الان باید چی بگم که خودش گفت: من شیشه رو پاک می کنم تا همسرتون بیاد! من گفتم: اجازه بدین خودشون بیان بعد. گفت: به پول شام احتیاج دارم. گفتم: چشم. اجازه بدین بیان خودشون. من حرف بدی زدم؟؟ نه جون قهوه ای! حرف بدی زدم؟؟ پس چرا آقاهه گفت: از اول بگو نمی خوام پول شامتو بدم!!!!!؟؟؟؟

کلافه شدم دیگه! شیشه ها رو دادم بالا و کله م کردم تو بازی موبایل همسری. دیدم یکی می  زنه به شیشه! سرم و هنوز کامل بالا نیاورده بودم که قرمزی آس پاسور چشمهام و پر کرد! کله م و تکون می دم که یعنی نه پدر من! به قیافه ی من میاد پاسور بازی کنم آخه؟؟؟فکر  می کنی آقاهه خیلی مهربون گذاشت رفت؟؟ دقیقا! فقط نمی دونم چرا از رو لباش و حرکت دستش خوندم که یعنی برو بابا!!!!

خیلی جاها منظورم تو وبلاگاس خوندم که می نویسن فلان فقیر اومد دم ماشینم جیگرم براش کباب شد! یا چقده حالم دگرگون شد اون بچه آدامس فروشه رو دیدم! جدا از اینکه فکر می کنم ما این چیزا رو می گیم و می نویسیم که فقط وجدان خودمون رو آسوده کنیم و بگیم مام به فکر درد دیگران هستیم٬ به خاطر یه سری تجربیات  شخصی و دیده های خودم کلا خیلی به نیازمند بودن این آدما اعتقادی ندارم! من زندگی کسی رو از نزدیک دیدم که باعث شد بفهمم اینا خیلی هاشون واقعا اونقدر نیازمند نیستن که نشون می دن! که نیازمند واقعی آبرودار نمی ره گدایی! مادر خود من انقدر دور و برش مستحق واقعی می شناسه که اگه وضع زندگیشون رو ببینی از زندگیت سیر می شی! اما با سیلی صورت خودشون رو سرخ نگه می دارن!

یه خانواده ای هستن که پدر اینا کلا بیماره به نظر من!! اولاش که ازدواج کرده بوده به زور زنش رو می فرستاده گدایی سر خیابون!! در صورتی که هم خودش مغازه داشته هم خانواده ی زنش همیشه کمک های مالی زیادی بهشون می کردن! وقتی هم بچه دار شدن چون بچه هاشون حالا خیلی باهوش نبودن و یکی شونم یکم چهره زیبایی نداشت به زور می فرستادشون گدایی!! نه فقط سر خیابون که می فرستاده شون مثلا کبابی که غذا گدایی کنن واسه ایشون! چون هوس کباب کرده بودن و می مردن اگه پولش رو می دادن! این بجه ها اصلا با فرهنگ گدا منشی بزرگ شدن! حتی الانشم که از زیر دست پدره در اومدن یه شمه هایی از این حس رو نشون می دن!

یکی بود می گفت یه فقیری اومد پیش من بهم گفت گشنمه پول بده غذا بخرم. بهش گفتم بیا من الان برات ساندویچ می گیرم! می گفت هرچی اصرار کردم نیومد!!!!

اونموقع که من می رفتم دانشگاه یه روز صبح یه پیرزنی رو دیدم که نشسته بود رو یه پله. صدام کرد و بهم یه نسخه نشون داد. گفت هزار تومن کم دارم واسه این نسخه! منم دلم سوخت دادم. دو سه روز بعدش تو همون مسیر دیدمش! و شکر خدا از اونجایی که دروغگو فراموشکاره دوباره منو صدا کرد و نسخه ش و بهم نشون داد  و گفت هزار تومن کم داره!!!

می خوام بگم خیلی از این تکدی گرای خیابونی واقعا محتاج نیستن! فقط خیلی پول شیرین و بی دردسریه پول گدایی! اگه آدم می خواد کار خیر بکنه راه های خیلی زیادی هست. انقدر فقیر آبرومند تو همین تهران هست! به خدا یکم چشم بگردونی  توی هر سوراخی یه خانواده رو پیدا می کنی که به نون شبش محتاجه! کافیه دقیق نگاه کنی...