این بچه بعد کلی وقت پاشد رفت فوتبال همون اول بازی زانوش تق! پیچید و به ملکوت اعلی پیوست!! از اون روز هی این پا ورم کرد و گنده شد و امان از همسری و ما گرفت!!در بیداری که باید شاهد رقص های بشَل و برقص ی ایشون باشیم!! توی خواب هم که ۵ دقیقه یه بار با نوای دل انگیز آآآآآخ باید شوت شیم تو هوا!! خود این جانب هم که امروز از خواب پاشدم می بینم هرچی زور می زنم چشم راستم باز نمی شه!!! یه چشی اومدم تا دستشویی می بینم چیزی به اسم چشم راست وجود نداره در کل!! به جاش یه خرمالو نشسته!! آخه چرا نزدیک هر مهمونی و عروسی ای که می شه این چش من یادش میوفته باید گل مژه بزنه؟؟؟؟ هیچی دیگه! همسری بودیم به قهوه ای نیز آراسته شدیم! حالا نوبت گذاشتیم تو آخ گفتن!! دقیقا حالت ما رو تصور کنین: اولی می  گه آخ! دومی در حالی که دستش رو چشمشه می گه جونم؟ چی شد؟ اولی تا میاد توضیح بده که زانوش داره می ترکه دومی جیغش می ره به آسمون که وااااااااای!! اولیه همینجور دست به زانو می گه: بازم چشت بود؟؟؟

پریشب هم که نی نی ریحان سرش خرده بود لب میز و شکسته بود!! الهی بگردم بچه مو! آبجی خرسه می گفت همینجور خون می زد بیرون! دیگه باباش پریده سر کوچه بساط بخیه خریده و اومده. بعدم با یه عالمه ترفند و وعده وعید و داستان و اینا مجبورش کردن چشاشو ببنده که بساط بخیه رو نبینه. بی حس کردن زخمشو بعدم ۴ تا بخیه زدن! جیگرم سوختا!

فکر کنم همه مون کلهم با هم چشم خوردیم! جمعه همه مون با هم رفتیم پارک نشاط و نشستیم تو یکی از اون آلاچیق خوچگلاش و واسه مامان خرسه تفلد گرفتیم!! خیلی خوش گذشت. همیشه تا قبل از ازدواجم خیلی دلم می خواست تولد های خوب واسه مامان خرسه بگیریم. اما کسی پا نبود. خواهرا که بچه داری و شوهر داریشون نمی ذاشت به برنامه ریزی و این چیزا فکر کنن. نهایت تولد های مامان خرسه ختم می شد به یه شام خونه مون که اونم فقط زحمتش می موند براش. اما امسال از من پایه تر همسری بود. به نمایندگی از بقیه خودم رفتم براش کادو گرفتم. همسری هم یه کیک خوشمزه گرفت. ناهار هم آبجی خرسه اینا گرفتن و همگی با هم روونه شدیم سمت پارک. خیلی خوب بود. و از همه چیزش بهتر شادی ای بود که تو نگاه مامان خرسه بود :)

آخ چشم ام!!!!!!

توی اون چند روز تعطیلی ها یه روز با همسری رفتیم قم و جمکران. بالاخره!! ما از اول نامزدیمون تا حالا می خواستیم بریم و نمی شد! خود منم که چند سال بود نرفته بودم و طلسم شده بود اصلا! (واااااااااااای!! عطسه کردم و چشمم به فنا رفتتتتت!!!) خیلی با صفا بود٬ خیلی.

همه اینا رو تیتر وار می نویسم که یادم نره چه روزای خوبین این روزا. یه وقتا حوصله م که سر می ره می شینم و آرشیو اینجا رو می خونم. و واقعا لذت بخشه. گاهی تعجب می کنم که از چه چیزای ساده ای نوشتم. گاهی خودم رو نمی شناسم اصلا! گاهی هم دلم برای اون دنیام تنگ  میشه. و خوب...اکثر مواقع خوشحالم که تاریکی اون روزهام گذشته ن :) الهی شکرت!!

راستی یه سوال! چه خبر از گیلاسی؟؟