سیصد و پنجاه و هفتمین کوزه عسل
...
همه دنیا بخواد و تو بگی نه
نخواد و تو بگی آره تمومه
...
نمی دونم تا حالا شده یه عکسی رو ببینین ٬ فیلمی رو دیده باشین٬ یه سریال٬ یه کتاب خونده باشین٬ یا یه داستان شنیده باشین و دلتون خواسته باشه که اونجا باشین؟ نمی گم دلتون بخواد جای کسی باشین. می گم دلتون بخواد توی اون صحنه باشین!
صبح ها یه وقتا تی وی رو روشن می کنم که لامپ تصویرش تار عنکبوت نبنده! اونوقت چی نشون می ده؟؟ قصه های جزیره!! خدا می دونه من چقدر از همون بچگی هام که این سریال رو نشون می داد دلم می خواست توی اون جزیره باشم!! دلم می خواسته توی اون فضا باشم با حال و هوای اون آدما!
pride and prejudice رو دیدین؟؟ اونجایی هست که دختره می ره روی یه ارتفاع خیلی بلند وایمیسه و زیر پاش دریاس و باد توی دامنش می پیچه...وای! من اونجا رو می خوام!!
اون امام زاده هه رو یادتونه توی مسافری از هند؟؟ کجاس اونجا؟؟ من خیلی دلم می خواد برم اونجا!!
این خونه آجر سه سانتی ها رو دیدین؟ که در و پنجره هاشون قهوه ای سوخته س و به دیوار همه شون از این چسباس؟ خونه های بزرگی ان معمولا! من هر دفه از کنار یه کودومشون رد می شم آرزوم می شه که یه بار برم توشون! من عاشق این خونه هام!!
just like heaven رو دیدین؟؟ اون باغه هست که دیوید ساخته! نمی شه یکی منو ورداره ببره اونجا؟؟!
و بدتر از همه اینا!! این عکسای کیش من و همسری رو که ندیدین!!!! من کیش می خواااااااااااااام!!! :((
پ.ن: خیلی ربط داشت اون شعر بالا به پستم نه؟؟!!
پ.پ.ن: اینجا هی ساکت می مونه! مجبورم بیام یه چیزی بگم که نوشتن یادم نره...نوشتن هم منو یادش نره!!!