سیصد و چهل و چهارمین کوزه عسل
اماااااان از دست انسان های فرصت طلب!! (من که اصلا اسمی نبردم! بردم؟
) اینجور انسان ها (همونا!) نشسته ن منتظر فرصت که ببین کی عروسی می کنه سر و سامون می گیره که سریع اقدام کنن و خودشون رو در شادی به سامان رسوندن اون آدما شریک کنن! همین می شه دیگه! پا میشن ( + و + ) تشریف میارن منزل دو کبوتر عاشق که تازه آشیانه شون رو بنا کرده ن!
وای چه رمانتیک!
انقده من الان از خود مچکرم! انقده از خودم راضی ام! انقده به خودم افتخار می کنم! انقده مایه سربلندی خودمم! انقده...انقده...وای خدا من از بیان این عشق عاجزم! آخه دقیقا در عرض سه ساعت٬ از زمانی که صورتی بهم گفت واسه شام میان خونه مون تا زمانی که اومدن٬ من خونه رو جمع کردم٬ گردگیری کردم٬ جارو کردم٬ رفتم حموم٬ لازانیا رو آماده پخت کردم٬ فیله ها رو تو آرد سوخاری گردوندم٬ سالاد درست کردم٬ وسائل سفره رو گذاشتم رو میز ناهار خوری٬ لباس پوشیدم٬ آرایش کردم ٬ کتری رو گذاشتم جوش بیاد و بی کار نشستم تا آقای همسر از سر کار برگرده!!
تشویــــــــــــــــــــــــــق! یعنی من هنوز از شدت تعجب چشمام به سایز عادی شون برنگشتن! وقتی صورتی و آقاشون اومدن من و سهیل شاد و خندون هیچ کاری نداشتیم بکنیم! جان من یکم تشویقم کنین خوچحال شم!
تو این مدت یه چیزایی از خودم می بینم دیگه خودم و نمی شناسم! ببین مسئولیت چه می کنه با آدم!
جدا از شوخی خیلی خوش گذشت. جای همگی خالی. مخصوصا وقتی بعد شام من و صورتی یه ور افتادیم به حرف زدن و درد دل کردن و همسری و آقای ؟ (بابا خوب هنوز هیچ اسمی نیافتم براش!) ولو شدن جلوی تلویزیون به I am legend دیدن! انگار که صد سال بود ما توی این خونه بودیم و اونام صد بار تا حالا اومده بودن اونجا! (دقت کردین چی شد؟ صد سال و صد بار! یعنی دقیقا سالی یه بار! آی!! گوشی اومد دست بعضی ها؟!)
خونه مون رو دوست دارم.نقلی و تمیز و جمع و جوره. خیلی ها که شب عروسیمون دنبالمون اومدن تا خونه و اونجا رو دیدن همینو بهمون گفتن. که خونه مون رو دوست داشتن. محله مون هم در عین پر رفت آمد بودنش اما آروم و دلنشینه. مخصوصا منی که عاشق طبیعتم و اینجا پر پارکه. یه وقتا صبح ها که همسری می ره سر کار منم باهاش از خونه می رم بیرون و قدم می زنم درو محله مون. حس خوبی داره کشف جاهای جدید. جاهایی که باید باهاشون آمیخته شی. توی یه خیابون دراز قدم بزنی و ذوق کنی با دیدن هر فروشگاه و مغازه ای که می دونی گذرت بهشون می افته. مسجد ببینی تو نزدیکی تون و دلت آروم بگیره...سوپری های عالی ببینی و خیالت راحت شه...بدونی یه شیرینی فروشی و داروخونه خوب نزدیکتون دارین...بفهمی لوازم التحریری تون کجاس و کجا کپی می گیرن برات...شماره تلفن پیتزایی تون رو برداری و پی تاکسی سرویس بگردی...ببینی دور و ورتون هم یه اتکا هست هم یه تعاونی گنده و کلی ذوق کنی...اینا همه شون مزه می دن. پارک های اینجا خوشگلن...مخصوصا الان که برگا نصفه نیکه ریختن و شهر هزار رنگ شده. اما یه عیب کوچیک دارن...یه عیبی که باعث می شه دل من از دیدنشون بگیره...اونم اینه که زمین های بازی این پارک ها رنگی از حضور بچه ها نداره! تاپ ها خالی ان...سرسره ها ساکتن...صدای خنده هیچ بچه ای نمیاد! عجیبه ولی من تو این محل خیلی کم بچه می بینم! روبروی خونه مون یه مهده ولی من هیچوقت هیچ صدایی ازش نشنیده م! انگار بچه ها اینجا خوابن! توی ۱۲ تا واحد آپارتمان ما فکر کنم فقط یه دونه بچه هست! اونم من فقط یه بار صبح تو آسانسور دیدمش!! مگه می شه؟!
می گن آدم تا مدت ها به محله بچگی هاش یه عرق دیگه ای داره. تا مدت ها وقتی می ره اونجا یه شادابی همراه با دلتنگی خاصی وجودش رو پر می کنه. اینو شاید همسری خیلی حس نکنه. چون اون از محله شون خیلی دور نشده. خونه پدری ش اونطرف پل بود و خونه ما اینطرفه. اما برای منی که از خیابون ایران یه دفه کوچ کردم به نزدیکای سید خندان این حس خیلی قویه. همه چیز اینجا برای من یه بوی دیگه ای داره. من از هفت سالگی با فرهنگ این محل بزرگ شدم...عادت کرده م که دور و ورم خانوم های سنگین و چادری ببینم...دور و ورم خونه های بزرگ کم طبقه ببینم...عادت کرده م تقویم رو از روی چراغونی ها و پرچم های مشکی دم در بخونم...عادت کردم به دهه اول محرم و حاج آقا مجتبی...عادت کردم به عدسی های صبح روضه های خونه رخصفت ها...عادت کردم به احترام توی نگاه فروشنده ها وقتی سیاهی چادر رو به سرت می بینن...عجیبه! ولی من به این سنم هنوز نگاهم به بدحجابی عادت نکرده! هنوز با این سنم جا می خورم از دیدن بعضی چیزا و بعضی کارا! من ریشه هام رو دوست دارم...دلم نمی خواد این ریشه ها بخشکن. اما احساس می کنم هر روزی که می گذره من سست تر و سست تر می شم! به خودم قول داده بودم توی خونه خودمون هیچوقت نذارم نمازم قضا شه! اما فک کنم تو این مدت فقط دو سوم نماز هام سر جاش بوده!
اینا چیه دارم می گم؟ بعد بوقی اومده م آپ کنم که اینا رو بگم؟ فکر نکنین داره بهم بد می گذره! نه!! من دارم بهترین روزهای عمرم رو می گذرونم. واقعا همسرم رو ٬ زندگیم رو٬ خونه مون رو٬ محله مون رو دوست دارم. اما دلم می خواست یکم حرف بزنم...فقط یه کم...
منو یادتون نره!
پ.ن: کامنت های پست قبل رو جواب دادم :)