سیصد و چهل و یکمین کوزه عسل
سفید...
مثل روشنایی روزهای با تو بودن...
سیاه...
مثل امنیت شب های با تو آسودن...
به چشم می نشستیم....هماهنگی در عین تضاد...از تو دامادی می ریخت و از من عروسی!
همه اون هول و ولاها گذشت...باورت می شه؟ همه اون دویدن ها و خستگی ها مثل بال زدن نرم و لطیف یه پروانه گذشت...محو و سریع...و حالا ما با همیم...بیشتر از هروقت دیگه...و به هم نزدیکتریم...مثل خون به رگ...و خدا چقدر٬چقدر آغوش نرمی برای ما داره...
خدایا...تو رو به سفیدی لباس بختم قسم می دم که هیچوقت این بودن رو عادت نکنی! هیچوقت بودنمون رو برای هم عادی نکنی! قسمت می دم به این روزایی که لحظه به لحظه شون مقدسن این عشق رو هیچوقت کمرنگ نکنی...
پ.ن: ممنونم از همه کسایی که تبریک گفتن. ببخشید که نمی تونم دونه دونه جواب بدم. فعلا کامپیوتر نخریدیم. واسه همین اگه وقت کنم هروقت بیام خونه مامان خرسه آپ می کنم :)
راستی! هم من هم سهیل خیلی خوچگل شده بودیم ماشالا :دی باور نمی کنین از دوستام بپرسین :دی
یه چیز دیگه! مرسی با اون دعا کردنتون! :| آی رقصوندنم! آی رقصوندنم! :| :|