سیصد و بیست و نهمین کوزه عسل
اولش:
داریم توی شریعتی می ریم به سمت بالا که دو تا ماشین و می بینیم که زدن به هم و قشنگ وسط خیابون وایسادن و راه رو بند آوردن! همسری داره از دوبی می گه که اگه تصادف کنن هیشکی پیاده نمی شه تا پلیس بیاد. بعدم دوبی رو با ایران مقایسه می کنه و خیلی جدی می گه: چیه اینجا؟ می زنن به هم بعد تازه پیاده می شن و شاخ و شونه و دعوا و یقه به یقه و...!! یه خورده نگاش می کنم می گم: یقه به یقه؟؟ می گه: آره دیگه. حالا بیا و جداشون کن! من هنوز این شکلی ام:
دومش:
داریم از کنار یه مسیل رد می شیم. می گم: این مسیله؟ می گه: آره. می گم: این آبه از کجا میاد؟ می گه: آبای زیر زمینی٬ آب جوب٬ از اون آبا که بچه هاشون رو توش سرشیر می گیرن!!! من:
سومش:
داریم واسه آقای پدرْ همسر کلی از ساندویچی محلمون تعریف می کنیم و پز می دیم که همچین جای عالی ای رو می شناسیم. من اضافه می کنم که ساندویچش از این ساندویچای ساده س که آشغال پاشغال نداره. همسری در ادامه حرف من می گه: آره از این ساندویچاس که از یه طرف کاغذ داره دورش از یه طرف یونولیت!!!! من:
آخرش:
داریم پیاده از کنار یه پارک خوشگل رد می شیم. می گم: اینجا کجاس؟ می گه: پارک فلانه که کنار... می پرم وسط حرفش و با ذوق می گم: آهـــــــــــــــــــــــان! این همون پارکه س که همیشه با اتوبان از کنارش رد می شیم؟؟؟؟ همسری:
زت زیاد