توی هر لوازم التحریری ای که پا می ذارم ٬ می خورم به یه کوه کتاب و دفتر و مداد و خودکار! دست هرکیو نگاه می کنم کیسه های پر کتابای درسی رو می بینم! خونه هرکی می رم که بچه مدرسه ای داره چشمام رو رنگ تند کاغذ رنگی ها پر می کنه! بعد من از حسادت می ترکم!! یوهو دلم تنگ می شه...خیلی تنگ...برای تموم اون لحظه هایی که ناب بودن و دیگه هیچوقت تکرار نمی شن.خیلی ها زمان تحصیلشون مدرسه و درس و کتاب و معلم رو مورد عنایت قرار می دن!! اما بعدش که از پشت اون میز و نیمکت ها در میان دلتنگش می شن بدجور. من اما همون موقعی که هنوز مدرسه می رفتم یه روزایی توی کلاس درس بودم و دلم واسه مدرسه تنگ می شد! من بهترین روزهام رو توی مدرسه گذروندم. بچه گریزون از خونه ای بودم! پناهم شده بود مدرسه. خونه م شده بود مدرسه. خانواده م شده بودن دوستام و معلم هام. عجیبه...من هیچوقت از این چیزا حرف نزده م و الان اینطوری دارم می ریزمش بیرون! شاید واسه اینه که اینجا تازگی ها خیلی خلوت شده...
من دلم تنگه...برای تمام اون صبح های زود که پشت در اتاقم قایم می شدم و تند تند مشق هامو می نوشتم! برای تمام اون صبحگاه هایی که مجبورمون می کردن به زور نرمش کنیم و بعضا دور حیاط مدرسه بدوییم! برای اون خواب آلودگی و گشنگی ساعت اول که حاصل صبحونه نخوردن من بود! واسه اون زنگ تفریح ها٬ شیطنت ها٬ آب بازی ها٬ خوراکی ها رو قاپ زدن ها٬ مشق کپی کردن ها٬ از دست ناظم در رفتن ها٬ قهر ها و آشتی ها٬ بسکتبال و بدمینتون بازی کردن ها...دلم واسه همشون تنگه! واسه ساعت ناهار که همه با هم شریکی غذا می خوردیم. درست مثه سفره های آنچه در هفته گذشتِ اخر هفته های مامان! دلم واسه نمازخونه مون تنگه. واسه نمازایی که مجبورمون می کردن به جماعت بخونیم اما واقعا دسته جمعی ش خوش می گذشت. واسه اون جشن هایی که یوهو کلاس های آخرمون رو کنسل می کرد! واسه روپوش یشمی مدرسه٬ واسه بوی کتابای نو٬ واسه دست هایی که با خودکار خط خطی می شدن٬ واسه اون لحظه هایی که درس بلد نبودم و قلبم توی گلوم می کوبید٬ واسه اون لحظه هایی که بچه ها از دوست پسرهای توهمی شون حرف می زدن و من فقط می خندیدم و تو دلم واسه این کارشون معنی و مفهومی پیدا نمی کردم٬ واسه اون موقعی که در عین شیطون بودن مادر بزرگ بچه ها بودم و هرکی دردی داشت  صاف میاورد پیش من! درست مثه یه سنگ صبور...
من هیچوقت بی اف نداشتم. اما در تمام طول تحصیلم همیشه درگیر افرادی بودم که معمولا دوستام بودن. از اولش هم اخلاقم این شکلی بود. یوهو یکی از دوستام bold می شد تو زندگیم. می یومد کنار تمام لحظه هام. اوائل "ز" بود. توی دبستان. خونه مون توی یه کوچه بود. با هم می رفتیم و می اومدیم. بعدالظهر ها همش یا من خونه اونا بودم یا اون خونه ما. تا اینکه اومدیم راهنمایی. بازم یه مدرسه. اما اون یه دوست صمیمی دیگه پیدا کرد. مام رفتیم پی کار خودمون.  یه مدت "د" بود. بچه بامزه ای بود. از اینایی که بهشون می گن با معرفت٬ با مرام. تا مدت ها بعد جدا شدن مدرسه هامون با هم می رفتیم کلاس بسکتبال و ارتباط داشتیم. اما بعد به مرور زمان روابطمون کم شد و یه روز دیدیم دنیامون انقدر از هم دور شده که امکان نداره بتونیم بازم با هم باشیم.بعدش "ش" اومد. از کلاس بسکتبال آشنا شدیم و بعدشم که تو یه مدرسه بودیم. دائم با هم در ارتباط بودیم. ولی همیشه یه جوری بود. در ظاهر با من خیلی صمیمی اما در باطن...همیشه حس می کردم مثه ماهی از تو دستم لیز می خوره! بعدا - منظورم چند سال بعدشه - که گندش در اومد چقــــــــدر واسم دروغ بافته و چقدر من احمق بودم که تمام حرفاشو باور کردم خیلی ازش بدم اومد. بعد مدرسه ها تموم شد. یه سال بعد از پیش دانشگاهی من و "ب" خیلی عجیب دوباره همدیگه رو پیدا کردیم. نمی تونم عمق دوستیم با "ب" رو با هیچکدوم از دوستام مقایسه کنم. ما همیشه خاص بودیم برای همه. همه می گفتن شما دوقلو این. روحمون دوقلو بود واقعا...الان...نمی دونم. نمی تونم بگم مثه سال های ۸۲- ۸۳ یه روح توی دو بدنیم. اما هنوزم دوست دارم وقتی خیلی دلم می گیره فقط با اون درد دل کنم. اما بازم اتفاقات زندگی ما رو جدا کرد. شاید بزرگترین عاملش هم این بود که ما هردومون مجرای اصلی و واقعی رو برای هدایت احساساتمون پیدا کردیم...ما حسمون رو فریتادیم پی مریخی هایی که حالا شریک زندگی هامونن. همه این سال ها احساس می کردم دارم احساسم رو جای اشتباهی خرج می کنم! احساس می کردم به جای اینکه پای یه نهال بریزم دارم خرج آب پاشی خیابون می کنم! اما حالا خوشحالم...که اگه محبتی هست جریان داره...اگه عشقی ورزیده می شه جواب داره...احساس می کنم دری رو که می خواستم پیدا کردم...دری که احساس من باید از اونجا وارد بشه... 
ولش کن!! هر سال این موقع که می شه من ویار دفتر کتاب جلد کردن می گیرم! جان من کسی هست که حال نداشته باشه کتاباشو جلد کنه؟؟ بیارینش پیش من!!

پ.ن: دیروز اتفاقی قبل از اذان تی وی رو روشن کردم و دیدم به یاد پارسال اینو گذاشته! دلم چه حالی شد...منم می ذارمش اینجا که دل شماها یه حالی شه!

پ.پ.ن: وقتی فیلم No country for old men رو دیدم فهمیدم هر فیلمی که اسکار می گیره الزاما نباید فیلم قشنگی باشه!!! ولی I am legend قشنگ بود. مخصوصا طراحی صحنه ش که نیویورک رو تبدیل کرده بودن به یه شهر متروکه ی داغون! خوشمان آمد :)

پ.پ.پ.ن: همه جاهازم تکمیل شده بود! مونده بود زود پزش!! که اونم شکر خدا رفتیم بازار خریدیم!!! خوشگله؟؟ (+)