دویست و شصت و هفتمین کوزه عسل
کانت : چنان باش که به هر کس بتواني بگويي مثل من رفتار کن.
می شه یه خورده پراکنده بنویسم؟
دیدین هوا چه خوب شده؟! دیدین بوی عید می یاد؟!
آقای همسر عاشق شب بو ه. دیروز که می خواست بیاد اینجا و واسه مامان خرسه تولد بگیریم رفتم چندتا شاخه شب بو خریدم و گذاشتم تو اتاق. حالا بوش داره خودم و دیوونه می کنه! به قول آقای همسر: بوی عید می دهههههههههههه!!
روز تولد آدما روز بزرگیه. روزیه که هیشکی حق نداره از کنارش بی سر و صدا بگذره. روزیه که همه دنیا به آدم لبخند می زنه. روز تولد آدما روزیه که آدم دلش دوباره یاد اصل و ریشه ش می کنه و دلش واسه جایی که واقعا بهش تعلق داره تنگ می شه. واسه همینم بقیه باید مراقب اون آدم باشن که تو اون روز بد نگذره بهش. مهم نیست چند سالت شده باشه. مهم نیست کی هستی٬ چی هستی٬ یا کجای این دنیایی. اون روز باید گل بگیری٬ هدیه بگیری٬ شمع فوت کنی٬ خوش بگذرونی. اون روز باید به تخت شاهی بشینی. و ما آدم ها گاهی چقدر بی انصاف می شیم که این شادی های کوچیک رو هم از هم می گیریم...
نشد اونجوری که دلم می خواست روز تولد مامان خرسه روز خاصی بشه براش. اما واقعا تلاشم رو کردم. حالا بعدا که عکساش رسید به دستم عکس کیکشو می ذارم که خودم گرفته بودم براش! کاملا به سن و سال مامان خرسه میومد!
توی خانواده ما یه باور وجود داره اونم اینه که خرس قهوه ای تهی از هرگونه احساسه! شاید واسه شماهایی که میاین و وبلاگم رو می خونین و با نصفه شاد من طرفین این حرف ناملموس باشه. اما من همیشه توی این چارچوب بوده م! واسه همین یه حرکت هایی مثل دیشب یا از چشم من دیده نمی شه - حتی اگه برنامه ریزیش با من باشه - یا با تعجب بهش نگاه می شه یا به کل پای تظاهر و ادا در آوردن جلوی آقای همسر گذاشته می شه. اشکالی نداره. نیت خودم مهمه من می دونم که خودم هم مقصرم توی ایجاد همچین باوری از خودم میون اعضای خانواده م. اما همیشه واسه خودم جالب بوده که چرا برای بقیه اینجوری نیستم؟ چرا بین دوستام همیشه من اونی بودم که بی ربط ترین ادما بهم٬ وقتی دلشون می گرفت من و یوهو می کشیدن کنار و برام درد دل می کردن؟ چرا از من کمک فکری می خواستن؟ و چرا با دوتا دست کشیدن به پشتشون و جونم گفتن و بوسیدن پیشونی شون همه چیز واسشون حل می شد! چرا توی فامیل کسایی با من راحتن و حرفاشون رو به من می زنن که من ندیدم با بقیه انقدر راحت حرف بزنن؟! اینا خود تعریفی و خود شیفتگی نیست. اینا لطف الهی ه. از ته قلبم ایمان دارم که این یه نعمته که خدا به من داده... اینکه شنونده خوب و با حوصله ای باشم. خدایا شکرت...نعمت کوچیکی نیست. چیزیه که اگه قبلا ۲ تا به دردم می خورد الان ۲۰۰ تا به دردم می خوره! چون این منم که یه زنم...و یه زن منبع آرامش یه خونه س! مرد خونه بعد اونهمه فشار توی محل کار و سر و کله زدن با مردم و شلوغی روز به امید همین ارامشه که کلید توی در می ندازه. و من مادر آینده م! مادری که هرچقدر هم خستگی و غم تو دلش باشه باید پر و بالش واسه بچه هاش باز باشه! لبخندش نباید از گوشه لبش بره. زن یه خونه مثل باطری می مونه! باید همیشه انرژی بده! تمرین کن قهوه ای...تمرین کن! عمری باید تکیه گاه عاطفی باشی...
اتاق من یه پنجره قدی رو به ایوون و حیاط داره. تخت منم دقیقا کنار همین پنجره س. دیشب نصفه شب یوهو آقای همسر گفت: قهوه ای واست یه سورپریز دارم! بعد پنجره رو باز کرد! چه هوایی بود...بعد آروم گفت: یادته؟ آخه هوا٬ هوای کیش بود!! اونی که تو زمستون رفته باشه کیش می فهمه ما چی می گیم!! من که از همون سال ۸۱ که واسه اولین بار رفتم اونجا آرزومم اونجا زندگی کردن شد! حالام بعد از این آخرین سفری که من و آقای همسر با هم رفتیم هر دومون دیوونه و هوایی اونجا شدیم! نمی دونین چقدر از تهران بدم اومده! از تهران و همه چیزایی که مربوط به تهرانه! از آلودگیش٬ شلوغی ش٬ زرق و برق الکی ش٬ فرهنگ ضعیف مردمش٬ یا به قول آقای همسر از اینه همه چیز توی تهران دنیاییه! آدم یه ذره یاد خداش نمی افته! همش باید بدویی که دیگران ازت نزنن جلو! نمی تونی حال زندگیت رو ببری!! گاهی آدم دلش می خواد بره بیرون دو قدم راه بره و سردرد نگیره! یه صحنه دعوا و فحش و فحش کاری نبینه! متلک نشنوه! کسی بهش تنه نزنه! یه معتاد کر و کثیف جلوش ظاهر نشه! یه بچه کوچیک معصوم دستش و جلوش دراز نکنه! ببینه که آدما بهم لبخند آشنا می زنن! به جای صدای بوق و ترمز و موتور صدای چارتا پرنده رو بشنوه! دو تا دونه درخت و سبزه ببینه!...اره تهران قشنگه اما فقط توی شب! وقتی همه زشتی هاش توی تاریکی غرق شده ن و خودش مونده و چراغ های رنگی و رخوت دوست داشتنی شهر! دعامون کنین...دعا کنین من و آقای همسر به آرزومون برسیم...اگه به صلاحمونه البته! خدایا؟!...
دو ترم پیش من داشتم advance ۲ رو می خوندم که کلاسام تداخل پیدا کرد با کلاس آلمانی دانشگاهم و دیگه نتونستم بقیه ترم و برم و نصفه ولش کردم! بعدشم سرم انقدر شلوغ شد که این ترم رو هم ننوشتم و یه ۴-۵ ماهی دور بودم از محیط موسسه م. جایی که ۳ سال و نیم هر هفته دو روز گاهی هم سه روز از عمرم رو اونجا گذروندم! جایی که برای من پر خاطره س...خاطره هایی که نصفی شون با خرس کوچیکه مشترکه...دیروز وقتی رفتم دوباره برای ترم بهار ثبت نام کنم٬ از سر خیابون که پیچیدم٬ ساختمون موسسه رو که دیدم٬ پامو که تو راهروش گذاشتم٬ صدای کلاس های درس که خورد به گوشم٬ یوهو دیدم چقــــــــــــــــــــدر دلم تنگ بود و نمی دونستم! می تونستم بشینم همونجا و زار زار گریه کنم از شدت دلتنگی! شده تا حالا؟ مثلا یه کسی رو یه عالمه وقته ندیدین ولی وقتی یوهو می بینینش انگاری تازه می فهمین چقدر دلتنگش بودین و خبر نداشتین! حال منم همین بود! خوشحالم که دارم دوباره می رم توی اون محیط...محیطی که بهترین لحظه ها رو توش گذروندم. خدا کنه بتونم همونجا تیچر بشم...
کسی مجبور نیست واسه این پست کامنت بذاره! می دونم همش غر بود :)
بعدا نوشت: اگه گفتین کدومش اتاق منه؟ :دی (+)