الان ساعت دقیقا ۱:۴۹ دقیقه صبحه...الان خرس قهوه ای باید توی رختخواب خواب هفت تا پادشاه رو ببینه...اما خرس قهوه ای انگار رفته تو کما! انگار تو خلسه س! خرس قهوه ای هنوز تو شوک چند ساعت پیشه...هنوز تو بهت اولین حضوره...! خرس قهوه ای پر از تجربه های تازه س...پر از حس های جدیده. جسم خرس قهوه ای خیلی خسته اس اما فکرش نمی تونه بخوابه. خرس قهوه ای داره به رنگ چشمایی فکر می کنه که با کنجکاوی و خجالت نیم نگاه خرجش می کردن... به گرمای دستی فکر می کنه که سردی دستهاش رو خنثی کرد... به عجیب بودن حضور یه مرد کنارش فکر می کنه... به اینکه کراوات رو چه جوری می بندن...به اینکه رنگ آبی می تونه به یه نفر چقدر بیاد... به اینکه انگار سالهاس اون یه نفر رو می شناسه و باهاش زندگی کرده...و اینکه چقدر راحت التماس کنون می گه: نرو!
خرس قهوه ای دلش گرم شده...خیلی گرم. خرس قهوه ای حالا یه جور دیگه ای برای جمعه انتظار می کشه... خرس قهوه ای...نه! خرس قهوه ای الان فقط به یه سکوت طولانی و یه لبخند شیرین و یه نماز شکر احتیاج داره...

خدایا شکرت...

پ.ن: امشب بله برونم بود. محرممون کردن...

پ.پ.ن: چقدر این آهنگ روی وبلاگم امشب وصف حال منه...