دم پاییز که می شه راه رفتن من تو خیابون دیدنیه! کاملا صاف و خط کشیده. فقط یه مقداری خطاش کج و ماوجن!! واقعا خدا بیامرزه اونی رو که پشت سر من راه بیاد!Doggy چون بدبخت می شه از بس من جلوش زیگزاگ می رم! فقط هم به این خاطر که یه دونه برگ رو هم از دست ندم و همه رو زیر پاهام قرچ قرچ خورد کنم!انگار حالا اگه یکیش کم بشه دیگه مدال طلا نمی گیرم!Very Funny نمی دونم این اخلاقم و از چند سالگی م دنبال خودم کشیدم آوردمش تا خود ۲۳ سالگی!! وای خاک به سرم! چقدر پیر شدما!!

هفته ی پیش باید واسه تیچر موسسه مون یه writing می نوشتیم. جریانشم این بود که سه تا پاراگراف بود توی کتاب که هرکدومشون شروع یه داستان بودن. ما باید یکی از اینا رو انتخاب می کردیم و داستان رو ادامه می دادیم. امروز که تیچرمون رایتینگ های تصحیح شده مونو داد دیم گنده پایینش نوشته: Great!! کلی ذوق مرگ شدم. قبلا هم که واسه مریمی خونده بودمش هی ازم تعریف کرده بود و گفته بود بذارمش رو بلاگ. داستان و تموم نکردما. فقط ۲ تا پاراگراف اضافه کردم بهش. پاراگراف اولیه مال خود کتابه٬ پایینی هاش مال من:

Hannah glanced anxiously at her watch. It was 11.54 p.m. and the night train for Bangalore was leaving in 6 minutes. She peered along the dimly-lit platform, searching for a familiar figure in faded jeans, carrying a well-worn rucksack. But the station was deserted, apart from a tired-looking porter shuffling around aimlessly and smoking a cigarette. She thought back to their conversation earlier that day, perhaps he'd been serious after all? They'd argued many times during their 3-month trip and he'd often gone off on his own to 'cool off'. But then he'd always turn up later and they'd sort out their differences. Hannah fingered her ticket nervously. She didn't want to leave without Peter…

"Four minutes and everything will be done", she thought. Hannah was totally bewildered by Peter's reaction. She tucked her hand into her pocket, but the pain in her palm still made her remember the way she'd slapped Peter across the face. And now she was really sorry.

The station resounded with the train whistle. It was a last call and Hannah had to make a decision soon. Now she had a choice – she could wrap her pride in the layers of her heart and leave disregarding her wounded emotions, or she could admit that she'd also made some mistakes and go back to him. Just before the train did, she heard a familiar sound of shuffling. It was the porter who was getting closer. "You're missing your train ma'am", he muttered. Hannah nodded her head nervously and checked the watch again. "Tow minutes", she whispered. "He won't come", exclaimed the porter. "Who?" asked Hannah absently. Her mind was choked by the thought of Peter's last words…- I deserved it! – "Whoever you're waiting for", said the porter cruelly. "he'll never come. It's been more than 25 years I'm working here and I'm always seeing ladies who miss their train for nothing." She stared at his white lips, moving to say the words she couldn't hear. His cold and harsh voice penetrated her soul and tortured her. As the train pulled out of the station and disappeared into the distance, she turned away, hiding the tears welling in her eyes…

پ.ن: آبجی خرسه از مکه اومد! تبریک بگید بابت لمس آرامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش!Yah

پ.پ.ن:
آقا بفرماييد ...
           شما اول مي گذريد
                   يا من بگذرم ؟
           آقا شما اول حرف مي زنيد 
                   يا من حرف بزنم ؟
           آقا کدام يک از ما
                   اول فراموش کند ؟
           آقا بگوييد
                   شما اول زخم مي زنيد يا من بزنم ؟

 « چيستا يثربي »

پ.پ.پ.ن: دیروز رفتم یه سر پاساژ قائم (تجریش)٬ طبقه ششم اش که طبقه هنرمندان ه. بعد تو ویترین یکی شون دیدم یه تابلوهای منبت سه بعدی داره خداااااااااااااااااااااااااااا! رفتم تو خیلی مودب گفتم: "ببخشید این کارتون که تو ویترینه چنده؟ اینکه یه لاله ی تکه." یه آقای جوونی بود که همه کارای اون مغازه مال خودش بود. اونموقع هم داشت کار می کرد. خداییش هم خیلی خوش برخورد و مودب بود. اول هی تعارف کرد که قابل نداره و جان شما وردار ببرش اصلا و اینا! بعد با یه لبخند ملیح گفت: ۳۵۰۰۰۰ تومن!! یه خورده نیگاش کردم بر بر٬ بعد زود خودمو جمع و جور کردم گفتم واقعا کار قشنگیه!  بعدم شروع کردم چرخیدن تو کارگاهش! اونم دیده بود من قیافه م شکل مشتری هاس هی توضیح می داد و کاراش و نشونم می داد و اینا. ولی خداییـــــــــــــــــــــــــــــــــــــش کاراش نفس آدم و بند می آورد! من هی کارای اینو بیشتر می دیدم هی ذوق زده تر می شدم هی بیشتر دلم می خواست انقدر پول داشتم که فروشگاه و کارگاه و کاراش و خودش و با هم می خریدم!! داشت گریه م در میومد قیمت کاراش و می گفت. حالا این داشت کارای ۲۰۰ تومنی ش و نشونم می داد من خیلی با اعتماد به نفس پرسیدم: "تا ۳۰ تومن کار چه اندازه ای در میاد؟" پسره یه خورده نگام کرد ببینه جدی دارم می پرسم! بعد که دید من اصلا شوخی در کارم نیست یه کار بهم نشون داد خوشگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــل اما خوب کوچیک بود دیگه. دلم رفته بودا. واقعا برای کسی که قدر بدونه و اهل هنر باشه خیلی هدیه خوبیه. آدرسشم می دم کسی دوست داشت بره ببینه کاراشو:
تجریش٬ پاساژ قائم٬ طبقه هنرمندان٬ پلاک ۳۱۱۹
تلفن: ۲۲۷۰۸۱۴۹
اینم آدرس سایتشه که نمونه کاراشو زده. www.alirezanoori.net ولی کاراشو فقط باید از نزدیک دید!

قربون همگیHanging(نرگس به جان خودم این عکسه توه که تو راه شمال افتاده بودی تو دره از شاخه آ.و.ی.ز.و.ن شده بودی! =)))))))))) :دی)