دویست و هفدهمین کوزه عسل
یک سال پیش در چُنین روزی.....
یک عدد خرس قهوه ای پا به عرصه وجود گذاشت و اولین شیون خودش رو به گوش اهالی وبلاگستان رسوند! زود باشین تبریک بگین!!
جالبیش به اینه که خودم اصلا اصلا یادم نبود!
فقط از بس پرشین بلاگ دقمون داد٬ منم یوهو تصمیم کبری گرفتم٬ کفشای آهنی پوشیدم٬ یه نفس عمیق کشیدم و نشستم پای کامپیوتر. بعدم یه نفس آرشیو چاردیواری م رو آوردم روی بلاگفا !
دیگه همینجور عشقولانه نشسته بودم واسه خودم آرشیوم و می خوندم که یوهو رسیدم به پستی که تاسیس این خونه خاله خرسه رو به اطلاع عموم رسونده بودم. بدویین یه تبریک دیگه م واسه اونور بگین!
از قدیم و ندیم یه ضرب المثلی وجود داشته با این مضمون که: قهوه ای به دانشگاه نمی رفت٬ وقتی به زور از خونه می نداختنش بیرون جمعه می رفت! تازه اونم از ساعت ۹ صبح تا ۴ بعد از الظهر!
فکر کـــــــــــــــــــــن! آدم بعدالظهر جمعه که تو خیابونا گرد مرده می پاشن توی دانشگاه مشغول تیغ زدن کله کچل استادش باشه!
(اومدم بگم کچل کردن کله استادش دیدم استاد بنده خدامون خودش کچل خداداد هست!
) جلسه پیش آقای استاد امر فرموده بودن براشون یه خبر ترجمه شده ببریم. یعنی فلان شب فلان ساعت اخبار فارسی رو ضبط کنیم از تی وی٬ بعد براش ترجمه کنیم. من خیلی بچه زرنگی هستم! (آدما واقعیت ها رو باید بگه!
) برای همین دست خالی رفتم پیشش٬ اونم جایزه بهم یه منفی داد!
کلی هم با مهربونی گفت واسه جلسه بعد حتما ترجمه شده ش رو بیار!
منم که خیلی زود حساب کار میاد دستم حرفشو گوش کردم و کارامو انجام دادم!!!!!
فقط ساعت قبل از کلاس این استاد٬ دیدم سهیلا داره می ره خونه٬ گفتم قربون دستت این ترجمه های هفته پیشت و بده من٬ نشون این آقا بدم دست از سر من برداره!
سهیلا م هیچی نگفت برگه هاشو داد به من.
هیچی. ما پاشدیم رفتیم سر کلاس٬ خوشحـــــــــــــــــــــــــال!استاد هم پاشد دونه دونه تکالیف بچه ها رو چک کرد! یه حس خوب کلاس اول بودنی بهم دست داد!
وقتی رسید به من٬ دماغم و گرفتم بالا و کاغذا رو دادم دستش و خیلی از خود متشکر زل زدم بهش!
دیدم هی این داره با دقت برگه های من و نگاه می کنه! هی اینورش و چک کرد٬ اونورش و چک کرد! یوهو گفت:" اینا برگه های خودته؟" یه خورده نگاش کردم و خیلـــــــــــــــــی جدی گفتم: "وا! معلومه استاد!
" دوباره این برگه ها رو بالا پایین کرد گفت: "این دست خط تو نیست!" اخمام و کردم تو هم گفتم: "دارین تهمت می زنین ها!
" یه ذره دیگه گذشت دیدم داره می خنده! گفت: "اینا برگه های سهیلا س!" خیلی شاکی گفتم: "بابا دست خط خودمه! می خواین براتون بنویسم راضی شین؟؟
" دیدم داره بلندتر می خنده! حالا همه ی بچه ها تو کف انکارهای من!
یه ذره گذشت استاد با خنده گفت: "آخه می دونی چرا من می شناسم برگه های سهیلا رو؟ اخه جلسه پیش که اومده بود سر کلاس اون گروهی ها نشسته بود من برگه هاش و گرفتم که از روی خبر برای بچچه ها بخونم!!" تف به این شانس! تف تف تف!
واقعا فکر می کنین قیافه من اون لحظه چه شکلی بود؟؟
یه کم مکث کردم٬ بعد گفتم: "واقعا که استاد! چه آدمایی پیدا می شن! به اینام می گم دوست؟ برگه هاشونو می دن دست آدم بعدم یه کلمه نمی گم استاد می شناسه این ورقا رو!
آدم صد تا دشمن داشته باشه یه دوست مثه اینا نداشته باشه!
من واقعا شرمنده م. سهیلا چیزی به من نگفته بود. وگرنه از اون نمی گرفتم خوب!
" قیافه استاد اینجوری:
! بچه ها اینجوری:
! بدبخت استاد زبونش بند اومد!
یه نیم ساعت گذشت٬ داشتیم ترجمه می کردیم. یه کم منو نگاه کرد گفت: "تو که راحتی! داری از رو ترجمه های سهیلا می نویسی!" حالا اصلا خالی بود برگه سهیلا هیچی ننوشته بود توش! خیلی شاکی برگشتم گفتم: "نه بابا استاد! ننوشته اصلا. چه آدمای تنبلی پیدا می شن ها! بابا برگه می دی دست آدم لااقل بنویس توشو!
خودم ترجمه می کردم بهتر بود! نه انقدر زیر بار منت می رفتم٬ نه بیخودی ذهنیت شما رو از خودم خراب می کردم! اه اه اه! دیگه از این آدم جزوه نمی گیرم!
" استاد یه خورده منو نگاه کرد٬ بعد گفت: " خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــی اعتماد به نفست بالاس!!!!"
فکر کنم منظورش این بود که خیلی پررویی!
حالا این وسط هم علیرضا هی موش می دووند که استاد واسش دوتا منفی بذار! هم واسه اینکه تکلیفش و نیاورده هم واسه اینکه انقدر پر روه! ولی حال کردم که استاده یه دونه منفی هم واسم نذاشت!
پ.ن: حاضرم برم زن یکی از این افغانی ها بشم٬ ولی بشینه این پروژه های ملا بنویسی منو انجام بده! دیوونه شدددددددددددددددددددددددددم!