صد و نود و هفتمین کوزه عسل
واقعا دست من نیست! یوهو گیر می دم به یه کاری و تا تمومش نکردم بقیه کارام تعطیل! امروز وقتی صبح زود (بخوانید لنگ ظهر!) با صدای گنجیشکای روی درخت جلوی خونه مون (بخوانید اره و نیشه این عمله های ساختمون روبرویی!) بیدار شدم٬ یه آن احساس کردم رفتم به قرون وسطی٬ اتاقمم میدون جنگ های صلیبیه!!چطور این چند روز نفهمیده بودم دارم توی جنگل های آمازون زندگی می کنم؟!
باید یکم مویز بخورم! خنگ شدم تازگیا!
کلی نشستم آرزو کردم کاشکی یکی زنگ بزنه بگه قهوه ای جون مهمون نمی خوای؟؟! بلکه من پاشم این ریخت و پاش و جمع کنم!!
آخرشم دیدم نمی شه اینجوری!! الآن دقیقا یک ساعته فقط دارم کتابا و دفترا و جزوه هام و از این ور و اونور و زیر تخت و بالای کمد و روی جالباسی و پشت پرده و توی یخچال و وسط کوچه جمع می کنم!
(فکر کن!! فقط کتابا و جزوه ها!) الآن دو سه تا کتاب و دفتر ناقابل جلومه که هنوز جاشون ندادم! دقیقا ۵ تا کتاب درسی+۲تا دیکشنری+۵تا دفتر یادداشت+ ۳تا جزوه+۴تا کتاب داستان و شعر!!!
جای دوربین خالی واقعا! می خوام کلاس اولم و نرم بمونم خونه مرتب کنم این ریخت و پاشو! می گم که من گیر می دم به یه چیزی ولش نمی کنم!!
شدیدا با کمبود جا واسه کتابام مواجه شدم! دلم یه کتابخونه گنده می خواد!! الآن یه عالمه کتابای خوشگل و دوست داشتنی دارم که دلم می خواد جلوی چشمم باشه نه اینکه تو کمد خاک بخوره!! پلیز هلــــــــــــــپ می!
بعدا نوشت: دیدم زهرا درباره فرزاد حسنی نوشته گفتم ای ول چه تله پاتی ای داریم ما! آخه می خواستم بگم نخودچی ها رو بریزین وسط یکم نخودچی خورون راه بندازیم! من خودم یه مدت اون اوایل کارش از زبون دراز و اطلاعات زیادش خوشم میومد. اما الآن دیگه خیلــــــــــــــــــــــــی لوس شده!
ابروهاش و که فکر کنم تتو کرده!
موهاشم که شب به شب می ده براش شینیون کنن!!
من که می گم با این ادا اطوارای زنونه ش این آقا مشکل ج ن س ی داره!!
خوب بسه دیگه! نخودچی هاتون و جمع کنین برین! فعلا واسه ۴۰ شب استغفار کافی بود!
پ.ن: می نویسم که یادم بره حالم چطوره!
...گفت: خیلی دلم از حرفت گرفت! واقعا دلم شیکست! نمی خواستم دیگه بهت زنگ بزنم!
منم که مثه همیشه که حرفای کسی رو جدی نمی گیرم خندیدم. چون فکر نمی کردم از شوخی م ناراحت شده باشه واقعا یا اونقدر جدی گرفته باشه حرف منو! گفت: منتظر باش که از یه جایی بخوری و آه من دامنت و بگیره!
پشتم یخ کرد! می خندید و می گفت. جزو شوخی های رایج ماس اینجور حرف زدن. اما اینبار... گفتم: نترس! خدا ما رو زد! بدم زد!!
وقتی قطع کرد اس ام اس زدم براش که: زندگی ما رو زده فلانی! تو دیگه نفرین نکن!! من منظوری نداشتم...
طفلکی دوباره زنگ زد که دیوونه شدی؟ من کی تو رو نفرین کردم که بار دومم باشه! ولی آهش گرفت...بدجوری هم گرفت...
پ.ن: حرف دل این روزای منو زدی :
"دعوای لفظی رو دوست دارم
این دعواهای لفظی با بعضی از دوستان
هر از گاهی لازمه
تا
طرف هر چی تو خودش نگه داشته که بهت نگه رو یهو یه جا روت خالی کنه
و
تو هم به داشتن چنین دوست خوبی که یهو میرینه روت پی ببری !"
فقط نمی شد از یه سری کلمات بهتر استفاده کنی؟؟