یادم نمیاد کی٬ ولی یکی منو دعوت کرد به بازی "من٬ چگونه من شدم". یادم نمیاد گیر نده دیگه!  اصلاْ راحت می شه خیالت اگه بگم کسی منو دعوت نکرده؟!  خوب نیست آدم همش پی ضایع کردن آدما باشه هـــــــــــــا!!

اصولاْ هرکسی اولین بار با تولدش من می شه! از اونجایی که من وسط یه زمستون سخت و برفی به دنیا اومدم هرکی اومد خونه مون دیدن مادر و نوزاد٬ خورد زمین و یه جاییش شیکست!  این حادثه واقعا تاثیر بسزایی روی من مخصوصا روی مقوله ای به اسم اعتماد به نفسم گذاشت! چون از همونجا بود که فهمیدم من چقـــــــــــدر موجود خوش قدم و مبارکی هستم!
یکی از اتفاقات تاثیر گذار دیگه زندگی من مال زمانیه که من حول و حوش ۴-۵ سالم بود. یه بار داشتیم با دختر عموهام و دختر عمه م بازی می کردیم و من با پارچه چشمام و بسته بودم و دنبال اینا می کردم. همینجور که غرق بازی بودیم دختر عمه نازنین که از ماها بزرگتر بود و خیر سرش مسئولیت ماها باهاش بود به کل فراموش کرد به من بگه که صاف دارم می رم تو دیوار!  و خوب از اونجایی که دماغ آدم اولین عضویه که با هرجایی اصابت می کنه بنده خون دماغی شدم بیا و ببین!  از اونجا به بعد این قوز روی دماغ من باعث شد که هرجا می رم کلی همه از خوشگلی م تعریف کنن و من همینجور گُر و گُر اعتماد به نفسم بره بالا!
انسان دیگه ای که واقعا توی من شدنِ من تاثیر چشم گیری داشت معلم کلاس دوم دبستانم بود که یه بار به خاطر اینکه مریض بودم و سر کلاسش خوابم برده بود منو آورد جلوی کلاس و پلقی زد تو گوشم! من از اونجا به بعد کاملاْ مفهوم و معنی نور چشمی بودن رو درک کردم و باعث شد خیلی خرس موفقی باشم!
این حس عجیبِ عزیز و مورد توجه بودن اطرافیان رو طی یه اتفاق در سن ۶ سلگی م فهمیدم. اونموقع یه جمعیت شونصد نفری همگی با هم پاشدیم رفتیم کوه. توی جمع ما بچه پیله هم زیاد بود که خودمم یکیشون بودم. از اونجایی که خیلی راه رفته بودیم همگی تشنه و خسته وایسادیم آب بخوریم. من چون از بقیه بچه ها بزرگتر بودم اجازه دادم اونا حسابی سیراب شن. این شد که وقتی سرم و بلند کردم دیدم جا تر و بچه نیست! همه رفته بودن و من و با یه دنیا حس های قشنگ تنها گذاشته بودن تو دل کوه!  از اونجا به بعد درک کردم که توی هر شرایطی باید کاملاْ خودخواه بود!
یکی از شخصیت های موثر دیگه اون لاکپشته توی کارتون بامزی بود.  چی بود اسمش؟ شلمان؟؟ من دانایی و افتادگی و آرامش م رو مدیون این شخصیت بزرگ هستم که بهم یاد داد واسه هیچ چیز نباید عجله کرد!
یه اتفاق دیگه هم که باعث شد حس با عُرضه ( آره؟ اینجوری می نویسنش؟) بودن را خیلی خوب درک و لمس کنم دوبار از دست دادن گوشی موبایلم٬ یکی به واسطه افتادن توی چاه دستشویی و دیگری انداختنش وسط کوچه پشت دانشگاه بود!این شد که تصمیم گرفتم از هرگونه تکنولوژی دوری کنم به شدت!!
مجرد بودنم رو هم مدیون مشاوره با یه خانوم دکتری می دونم که ازش پرسیدم آدم چرا باید ازدواج کنه؟! و ایشون با لبخندی به من جواب دادن که اگه می تونی و شرایطش رو داری ازدواج نکن عزیزم! چون ازدواج شروع مشکلاته!! منم چون کاملاْ جوابم رو گرفتم طی مشورت با مامان خرسه تصمیم گرفتیم یه خمره بخریم و توی زیر زمین جاسازیش کنیم!
و در نهایت ضربه آخر "من شدن" رو این وبلاگ زد که از من یه خرس تموم عیار ساخت!!

من که بخیل نیستم!  بذار بقیه م سرشون گرم شه!! میم٬ مریم٬ مریمی و نستون بپرین وسط ببینم!!

بی ربط نوشت: چرا بعضی ها تا می فهمن یکی ازدواج کرده یا اصلاْ براش خواستگار اومده اولین سوالی که می پرسن اینه: "خوشگله؟" حالا خود من یکی تنها چیزی که از یه خواستگار نمی بینم قیافه شه! وقتی می رن اگه کسی از من بپرسه چه شکلی بود خودم گیج می شم!! واقعا قیافه انقدر مهمه؟!


 گاهی حالم از این همه بی کسی خودم بهم می خوره!! ...

پ.ن: نمی خوام مثل همه گریه کنم ...