چرا آدم باید تو مجلس خواستگاری آروم و خانوم بشینه؟؟  چرا هی باید جلو زبونش و بگیره که شوخی نکنه؟! باد کردم!!  هی مادر آقای خواستگار و مامان خرسه صحبت می کردن و می خندیدن٬ هی من دلم می خواست بپرم وسط حرفشون یه چیزی بگم٬ تا میومد نوک زبونم می فهمیدم باید خانوم بشینم!
بابا من اصلاْ استعداد ندارم توی مودب و ساکت نشستن!!  اولش که اون لیوانای فالوده توی سینی اسکیت بازی می کردن! مردم تا تعارفشون کردم!! هی از این ور سینی به اون ور سر می خوردن!! بعد که اومدم نشستم مامان خرسه پذیرایی و اینا کرده منم خوشحال فکر کردم میوه رم خودش می ذاره! دیدم اومد نشست گفت:"قهوه ای جان! زحمت میوه ها رو بکش!!" حالا من روم نمی شه بگم بابا مصیبتــــــــــــه!  انواع و اقسام میوه های قلقلی! شونصد دفه هی از تو بشقاب قل خوردن افتادن بیرون!  منم شاکی به مامان خرسه گفتم:"کار سخته رو دادین به من ها!! " مامان خرسه هم شـــــــــاد می گه:" مخصوصا اینکارو کردم! " بنده خدا مادر آقای خواستگار وقتی دیدن من اشکم در اومده و به زور و زحمت کار چیدن یه ظرف میوه رو تموم کردم گفتن:" همین یکی بسه! پسرم نمی خوره! " می خواستم بپرم ماچش کنم بگم قربونت برم انقدر درکم می کنی!  ولی نمی شد که!
بعد من و آقای خواستگار پاشدیم رفتیم صحبت کنیم! منم که اصولاْ کم حرف!! یه طومار سوال نوشته بودم! خلاصه بحث داغ داغ شده بود و من داشتم یه نفس حرف می زدم که یوهو یه چیزی از پشت سرم عین هلیکوپتر کیش کیش کیش پرواز کنون اومد چسبید به مانیتور!  من که یوهو منجمد شدم!  خدایا سوسک بالدار چی بود این وســـــــــــــــــــــــــــــط؟؟؟ سه متر از جام پریدم! منم که  عاشق سوسک بودم از انفوان کودکی!! حالا مگه دیگه می تونستم بشینم؟! آقای خواستگار هم خیلی آروم و خوشحال به حرکات ژانگولری من می خنده! هی می گم بریم بیرووووووووووووون! هی از ایشون اصرار که نه! من می گیرمش! وااااااااااااااااااااای می خواست با دست بگیرش!! دیگه نمی تونستم بیشتر از اون٬ اون روم رو پنهون نگه دارم! دیگه اصراااااار که آقا بی خیال شو! تورو خدا دست نزن به اووووووون!بالاخره آقای خواستگار رضایت داد بریم بیرون! منم همه خوراکی ها رو گذاشتم تو اتاق و در و بستم! کـــــــــــلی گذشت تا من حالم خوب شد و دوباره شروع کردیم حرف زدن. یه عالمه دیگه حرف زدیم و دیگه رحم کردیم به مامان خرسه و مادر آقای خواستگار که دقیقا سه ساعت تموم بود منتظر ما نشسته بودن! بعد طی یه حرکت شهادت طلبانه من رفتم تو اتاق که شیرینی ها رو بیارم آقای خواستگار هم اومد کمک. در همین لحظه پای بنده گیر کرد به استکان چایی و ...!دیگه می خواستم همونجا بزنم زیر گریه!از خودم نا امید شدم به کل! فکر کنم آقای خواستگار هم همینطور! دیدی گفتم من نمی تونم خانوم و مودب بشینم یه جا!!

بعدا نوشت: اسم من به ژاپنی(!):

کلا برو اینجا اسمت و بزن ببین به ژاپنی چه شکلی می شه!