صد و چهلمین کوزه عسل
فکر کنم تقریبا دو هفته پیش بود که همون وسط مسط های وب گردی م یه وبلاگ دیدم که فهمیدم بعد از بازی شب یلدا حالا یه بازی دیگه مد شده! (به هرحال آدم توی هر سن و سال و هر حال و روزی که باشه احتیاج به بازی و تفریح داره!!) بعدم دیدم که در کمال لطوفت (بخوانید لطافت!) گیلاس عزیز از ترس های دوران شیرین بچگیش نوشته!!
اصلاْ بازیش همینه٬ که سه تا از ترسای بچگی ت رو بگی. از اونجایی که می ترسم کسی منو دعوت نکنه و من از غصه برم معتاد شم بیوفتم تو جوق آب ٬خودم خودمو دعوت می کنم به بازی و سعی می کنم...سعی می کنم...سعی می کنم یادم بیاد از چی می ترسیدم!!!
...
...
...
...
آقا من شرمنده! من واقعاْ شرمنده!! ولی هرچی فکر می کنم از هیچی نمی ترسیدم!!
نه از آمپول! نه تاریکی! نه ارتفاع! نه مرغ و خروس و گربه و جک و جونور! نه تنهایی! نه مردن! نه خدا که خیلی به نظرم گنده بود! نه معلم هام! از هیچی!! اصلاْ ما بریم به زندگی خودمون برسیم!! به ما بازی نیومده!
ولی خوب...جهت گسترش فرهنگ بازنگری گذشته٬ من یه چند نفر و دعوت می کنم به بازی! خرس سفید ٬ مریم جون ٬ نرگس گل و هستی نازنین ! هرکی هم دوست داشت و عشقش کشید از ترس های بچگیش توی قسمت نظرات بنویسه. ما از خوندنش مشعوف می شیم!
حسین آقا شمام بفرما!
پ.ن۱: چیه؟! مگه هرکی خودشو می ندازه وسط یه بازی حتما باید تا آخرش بازی کنه؟! بده خواستم یکم متفاوت کار کنم؟؟!
پ.ن۲: لینک اسمایلی ها رو گذاشتم توی پیوندها. از گیلاس عزیز دزدیمشون! (کلاْ این صداقت منه که همه رو کشته!!
)
پ.ن۳: از موبایلم هیچ خبری نشده! به دعا کردن ادامه بدین!!