صد و سی و یکمین کوزه عسل
دنیا بدون افسانه ها و قصه ها بی معنی می شد. خیلی هم بی معنی می شد. اما همون بهتر که خیلی چیزا افسانه ن. یعنی چون افسانه ن قشنگن. چون قصه ن شیرینن. چند روزه دارم به این فکر می کنم که چه خوبه که غول چراغ جادو اصلا وجود نداره! خودت فکر کن ببین مثلا یه روز که داری از فرط فشار خرج زندگی و شکست عشقی و پول اجاره خونه و حجم درس وحشتناک و زاق و زوق (زاغ و زوغ؟ ذاغ و ذوغ؟ ذاق و ذوق؟؟) بچه هات و مریضی و هزار و یک چیز دیگه سر به بیابون می ذاری ییهو از بالای درخت٬ درست از نوک نوکش یه کلاغه یه چراغ جادو بندازه تو سرت!!
تو اول یکم کله ت و بمالی و چند تا ناسزا بار کلاغه کنی بعدم محکم لگد بزنی به چراغه!
یوهو ترق و توروق و دود و قاه قاه قاه (!) یه غول گنده ی آبی با ریش بزی و دستبند های پهن ٬ دست به سینه جلوت سبز شه و هی ارباب ارباب ببنده به شیکمت!!
طبیعیه که آدم اولش کف کنه و فکر کنه که دیگه همه ی مشکلاتش حل شده.
اما خوب فکر کن. خوب خوب! اگه قرار بود بتونی فقط فقط ۳ تا آرزو بکنی فکر می کنی می تونستی انتخاب کنی؟؟
می تونستی تصمیم درستی بگیری؟؟!
اینجور بحثا - منظورم حرف زدن درباره آرزو ها و برنامه های آینده س - توی کلاسای ما زیاد مطرح می شه. و من همیشه از این بحث فراری بودم! نه تنها من٬ که هیچکدوم از بچه ها علاقه ای بهش نشون نمی دن. می دونی مشکل کجاس؟! هیچکدوممون هنوز نفهمیدیم از این دنیا چی می خوایم! اصلا توی معنی آرزو موندیم! شاید اگه یکی از بچه ها بگه آرزوی من داشتن یه همسر خوب و زندگیه آرومه همه بهش بخندن. اما من به آرزویی که داره خیلی احترام می ذارم. چون آدمای کمی رو می بینم که از همسرشون و زندگیشون راضی باشن!! نمی دونم...شاید ته دل منم همین آرزو نشسته باشه. اما من یکی که از آرزو هام بی خبرم...
پ.ن: یه سوال مهم! اس ام اس هایی که فرستاده می شن اما به دست طرف نمی رسن کجا می رن؟؟؟!!