صد و بیست و سومین کوزه عسل
انقدر بارون اومد٬ انقدر بارون اومد٬ انقـــــــــــــــــــــــــــدر بارون اومد تا سقف اتاق من ریخت پایین!!یعنی از این حالگیری خفن تر نمی تونست پیش بیاد! فکر کن...ساعت ۱ و نیم نصفه شب خسته و کوفته از عید دیدنی برگشته باشی (هرکی بگه عجب قلابی هستی خودشه!
)٬ آماده پریدن تو رختخواب باشی و از زور خستگی نتونی چشماتو باز نگه داری٬ بعد خیلی خوشحال در اتاقت و باز کنی و ....
فکر کردم اشتباهی اومدم! یا اینکه توی زمان سفر کردم برگشتم به زمان جنگ که ییهو خمپاره می یوفتاد تو خونه!! از اونهمه ولبشوی توی اتاق برو تو کار تصور ژاکت نگون بخت من که زیر شونصد تن خاک و گچ مدفون شده بود و فقط آستینش معلوم بود!
به قول خرس کوچیکه اتاقم بوی سیب زمینی گرفته بود!!
(منظورش بوی خاکه!) حالا اصلا اینا هیچی! واسه این برق از سر من پرید که فردا صبحش - یعنی دیروز صبح - قرار بود خرس کوچیکه بیاد عید دیدنی خونه مون!! منم می دونستم اگه بهش بگم نیاد دیـــــــــــــــگه نمی تونست بیاد!
وای که داشتم دیوونه می شدم! دیگه انقــــــــــــدر فشار عصبی بهم اومد که... رفتم خوابیدم!!
ولی چشمت روز بد نبینه! صبح از کله سحر یه جارو و خاک انداز گرفتم دستم آآآآآآآآآآآآی کار کردم! آآآآآآآآآآآآآآآآی کار کردم!
یعنی یه جوری تند تند کار کردم که به محض اینکه کارم تموم شد و تندی دوش گرفتم و آماده شدم خرس کوچیکه زنگ و زد! دِ بیخود نیس که الان نه پشتم صاف می شه و از صبح از کمر درد دارم می میرم٬ هم گردنم خم نمی شه و مثه آدم آهنی شدم هم انگشت شصت بدبختم در اثر نصب سفره با پونز به سقف(
!) از کار افتاده!! (فعلا سفره پهن کردیم که بقیه ش نیاد رو سرم تا بعد درستش کنیم!
)
ولی خوب...صرف نظر از این یه تیکه اتفاقات ٬ بقیه ش که شامل موندن خرس کوچیکه تا بعد از ظهر و گفتن ها و خندیدن ها و عیدی ها () و بعدشم رفتن به خونه عطی بود خیلی عالی برگزار شد. واسش یه کیف تپل قلمز خریده بودم و از شمال هم (که این چند وقت که گم و گور بودم اونجا بودم!) واسش یه تی شرت خوشگــــــــــــــل با یه عالمه Albeni گرفته بودم. (آخه عاشق آلبنی ه!) خلاصه که کلی ذوق و جیغ و اینا!
فعلا این چند روز همه ش عید دیدنیه دیگه. چیز جالبی اتفاق نمی یوفته که ارزش تعریف کردن داشته باشه. ما توی همون غارمون بیشتر بهمون خوش می گذره