*این روزا کارم شده اینکه تو خیابون که راه می رم آدما رو نگاه کنم و توی همون چند ثانیه ای که طول می کشه تا از کنارشون بگذرم٬ تو خیالم حسابی نقاشی شون کنم! دست خودم نیست! به یه پسر مو سیخ سیخی که می رسم تصور می کنم اگه این الان کچل بود چه شکلی بود! اگه یکی و ببینم که ریش و سیبیل داشته باشه صورت هفت تیغش میاد جلو چشمم! یه دختر صافکاری و نقاشی شده که ببینم تو خیالم سرش چادر می کنم! خانومای چادری رو مانتویی  و قرتی می بینم!اونی که عینک داره٬ بدون عینک! اونی که چاقه٬ لاغر! اونی که پیره٬ جوون! خلاصه هرکیو یه جور دیگه تصور می کنم! فکر کنم قوه تخیلم سرطانی شده!! :-"
تازگی ها هی قیافه م شکل علامت سوال می شه! یکی نیست به من بگه چه جوری می شه بالای تصویر رو با کاپشن و شال گردن و کلاه و دستکش پوشوند٬ اونوقت پایین تصویر فقط یه شلوار کوتاه باشه که ساق پاهای بیچاره رو در معرض سوز سرما قرار بده؟! دیشب هم که تو اون هوای ماه و آسمون آروم و بی سر و صدا٬ طرف چنان چترش و محکم بالای سرش نگه داشته بود که من به خودم شک کردم و ناخودآگاه کف دستم و گرفتم سمت آسمون که ببینم واقعا قراره خیس بشم؟! هرچی بیشتر به دور و ور خودم نگاه می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که دنیای ما پر از سوژه س واسه خندیدن! :دی

*اینقدر از این آدمایی که به زور می خوان ادای روشن فکر بودن رو در بیارن بدم میاد!! دلم می خواست پا می شدم و با همون کلاسورم محکم می زدم تو دهنش وقتی هی به اصرار می خواست بگه افتادن مقنعه دخترا از سرشون توی کلاس واسه اون مسئله ای نداره و فقط ممکنه از طرف حراست دانشگاه گیر بدن! باشه بابا! فهمیدیم تو یه بار تو عمرت رفتی انگلیس و حالا دیگه حتما نور افکن جامعه روشن فکرایی! من نمی دونم...استاد که بیاد و فلسفه روزه و پشت بندش هم به کل٬ قضیه ی اسلام و پیامبر و زیر سوال ببره٬ دیگه چه انتظاری می شه از دانشجو داشت! یعنی نمی فهمه که مسئوله؟!


*باید در زندگی از هرچیز نهایت استفاده را کرد! مخصوصا از تعداد غیبت مجاز دانشگاه!! :دی