صد و یازدهمین کوزه عسل
من خیلی آدم بد و خطرناکی هستم. من امروز فهمیدم که خیلی آدم خشنی هستم. من امروز توانستم چندین نفر را در خیالم بکشم!
اولش نمی خواستم که یک قاتل شوم. اصلا تقصیر من نبود که توی مترو جا نبود من بشینم و مجبور بودم که بالای سر آن دخترک لوس ۶ ساله و مادر بی مزه اش بایستم
. مطمئنم هرکس دیگری هم جای من بود آن دخترک و مادرش را با هم در ذهنش می کشت. آخر این مردم توی کله شان کاه است جای مغز؟ نمی گویند حال آدم بهم می خورد هی ببیند بچه خرس گنده از سر و کول مادرش بالا می رود
و مادرش هم هی پسته پوست می کند می گذارد دهن بچه لق لقو!
حق داشتم آن بچه گنده بک را که هی خودش را می انداخت در بغل مادرش و هی لب هایش را سه متر دراز می کرد تا مادرش او را ببوسد در ذهنم بکشم!
از بس که کفش های تازه واکس خورده من و خانم کناری را لگد کرد.
من خیلی آدم بد و خطرناکی هستم.
مطمئنم نفر دوم را هم حق داشتم که در ذهنم بکشم. آخر مترو خیلی شلوغ بود. آدم ها مثل دانه های انار به هم چسبیده بودند. اما آن دخترک بی شخصیت کثیف اصلا برایش مهم نبود. خودش را پهن کرده بود روی زمین و جای ایستادن سه نفر را گرفته بود.
هی در دلم آرزو می کردم راننده یک ترمز سفت بکند تا من راحت بنشینم روی سرش و گردنش را خرد کنم!
اینطوری شد که او را هم در ذهنم کشتم. من خیلی آدم بد و خطرناکی هستم.
ولی سومین و چهارمین نفر را شرط می بندم که خیلی های دیگر هم دوست داشتند که بکشند. آن ها اعصاب خردکننده ترین٬ نفهم ترین٬ شوت ترین٬ و با همه این صفات٬ با اعتماد به نفس ترین آدمهای دور و اطراف من هستند. من فقط به دیگران کمک کردم و آن ها را در ذهنم کشتم. آن هم وقتی که ته کلاس نشسته بودند و وقتی صدا در فیلم گفت: "But Serg doesn't run a world" یکی شان که افتضاح تر است پرسید Serg یعنی چه!
من او را همان جا با آن عقل کوچکش که نمی دانست "سرج" یک اسم است٬ در ذهنم کشتم! می دانم که همه معتقدند این دو با وجود پلیس بودندشان حتی به درد جریمه نوشتن هم نمی خورند!
من خیلی آدم بد و خطرناکی هستم.
آه که پنجمی مرا ترکاند! او را از ۴ تای قبلی هم وحشتناک تر کشتم! تقصیر من نبود اصلا. خودش هی آمد و رفت و هربار اعصاب من را لگد کرد.
باز هم در مترو بودم. من که گناهی نداشتم. آرام نشسته بودم و داشتم "چند روایت معتبر" مستور را می خواندم.
خودش آمد مثل بختک چسبید به میله ی بالای سر من. هی چند بار با انگشت اشاره و آرام کیفش را که می خورد توی کتاب و سر و دماغم زدم کنار. اما نمی فهمید دیگر!
شعورش صفر هم نبود. فکر کنم اندازه شعور او در قانون های ریاضی وجود ندارد. چند بار هم مودبانه صدایش زدم. پس مطمئنم تقصیر من نبود که آن طور فجیع کشتمش!
من خیلی آدم بد و خطرناکی هستم.
حالا که ۵ تا آدم را کشته ام می توانم خیلی های دیگر را هم بکشم. می خواهی امتحان کنی؟!
پ.ن: قضیه مترو هم مثه قضیه کنکور می مونه. یه ملت از کنارش نون می خورن! اصلا عجیب اشتغال زایی کردن این دو تا قضیه. هربار که با مترو سفر کنی محصولات جدیدتری می بینی! مخصوصا حالا که دم عیده. همینمون مونده بود ملت ۵ متر به ۵ متر بشینن یکی یه ساز بگیرن دستشون و آی بنوازن! آی بنوازن!!